امشبم حسم مث شب قدر پارساله،
میگم تسلیم کی باشم؟ چی بگم؟؟ کو؟؟ کجاست؟
مغرورم انگار!
.
.
امروز کلی کار کردم، از پیاده روی و زبان خوندن گرفته تا کمک به کارهای خونه! دو روز پیش تحویل پروژه داشتیم آنقدر چند ساعت پشت لپ تاپ نشسته بودم دو روزه گردنم انگاری خشک شده، درد خفیفی داره!!!
فردا جمعه است، خوشحالم که هفته هنوز تموم نشده، میشه لیست کارهای هفته رو یکم جمع و جور تر کرد :)
میرم یکم درون نگری کنم برا خودم :)
فعلا *_*
امروز رفتم آرشیو اردیبهشت 98 رو خوندم دیدم ععع! اونروزا از اینکه یک مدل قاطعی بهی کی نه گفتم خوشحال بودم و اومدم اینجا نوشتم که چطور مهارت "نه گفتن" رو در خودم تقویت کردم. جالبیش اینجاست. چند روز پیش به یکی مشاوره میدادم چطور نه بگه!!!!
الام میبینم دو سال دقیقا برای این کار زحمت کشیدم، مطالعه کردم، با خودم کلنجار رفتم، استرس تحمل کردم، تمرین کردم و الان میتونم بقیه رو راهنمایی کنم! جالبه و بازم به خودم افتخار میکنم مثل پارسال!!
میدونین دو سال پیش حتی به سختی میتونستم خودم و راضی کنم که به خودم افتخار کنم، اما بعد دو سال حتی وقتی بیشتر عیب و ایرادامو میشناسم برای این قدم ها خودم و تحسین میکنم. با وجودی که میدونم من عالی نیستم، شاید نسبت به قبل تو بعضی چیزها بدتر شدم اما الان میدونم این دلیل نمیشه تلاش هام رو زیر سوال ببرم :)))
خودتونو دوست داشته باشید. به خودتون فرصت جبران بدین، به خودتون زمان بدین، با اشتباهاتتون صبوری کنید. در بعضی موارد هم به خودتون سخت بگیرید اما بزرگواری رو هم فراموش نکنید.
هنوز خیلی نواقص هست که بهم آسیب زده و میزنه و باید بهترشون کنم حتی این "نه گفتن" به حد عالی و تسلط کافی نرسیده اما من خودم و با خودم میسنجم بنظرم رفته رفته بهترم میشه! لینک پست پارسال رو میذارم این پایین :)
امروز جدای از اینکه کلی نصیحت و حرف شنیدم و حالم و بد کردن
زنگ زدم با دو تا از معلمام صحبت کردم!!
معلم اولی مربی مهدمون بود!!
دومی دبیر دین و زندگی دبیرستانم!! بعد چندسااال باهاش حرف زدم و روز معلم رو تبریک گفتم :)) ازم در مورد اینکه کجا هستم و کار پیدا کردم یا نه و... پرسید :) منم ازش در مورد اینکه الان کجا هستند و حالش چطوره و غیر پرسیدم.
راستش الان خیلی حال ندارم که ریز گفت و گو ها رو شرح بدم اما خب این دو تا اتفاق اتفاقای خوبی برام بودن امروز ++++ یک چیزی تازه یادم افتاد امروز با دوستم دوچرخه سواری کردیممممم :)))) یک مسیری که فکر نمیکردم بتونم برم رو رکاب زدم اینم خیلی خوشحالم کرد :))))
فلذا همین :)))
فکر کن اگر با دنیای وبلاگ آشنا نشده بودم چی میشد؟
حتما یک آدم دگ بودم!!!
دیشب یک پست اینستاگرامی گذاشتم بعد دوستم میگفت باز خاطره بازی کردی، بیا بیرون از این فاز! خب چکار کنم؟؟ من خیلی از روزهای گذشته مو دوست دارم.. برمیگردم مرورشون میکنم، اصلا ناخودآگاه مرور میشه برام، چکارش کنم؟؟ حرفش حس بدی بهم داد!
چند روز پیش هم یکی بخاطر رفتارم با پسرا نصیحتم کرد!
چند وقتی هم هست خانواده گیر داده برو به ابرو و سیبیل هات برس و مرتبشون کن!!! خب راستش من دوست ندارم به حالت طبیعی صورتم دست بزنم! چرا باید مطابق میل اونا و با معیار زیبایی اونا خودم و بسنجم؟؟ حتی دوستام! دوستامم همین و بهم میگن!
واقعا تحمل این حجم از نصیحت برام سخته!
اینجوری باش! اونجوری نباش! فلان کن، فلان نکن!
واقعا سخته در جهت عکس حرکت بکنی!!
میدونم اگر نخوام طبق خواسته اونا جلو برم باید زهر آهنی بپوشم!!
این فکرا میاد تو ذهنم که اگر بعدا پشیمون بشم چی؟ بعدم حرف دکتر چاوشی یادم میوفته که پشیمونی جزوی از زندگیه.. انگار من دارم انتخاب میکنم تو سالهای حساس زندگیم راهی و برم که کمتر کسی توصیه اش میکنه!
اوایل ۲۳ سالگی