یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

تولد فریده :))

دیشب دعوت بودیم تولد دختردوست مامان، تولد توی یکی از باغ‌های اطراف شهر بود! و به صرف شام ... 

بعد خب این باغ کلی آلاچیق داره که مردم میان وقت میگذرونن ، چایی میخورن، چه میدونم قلیون شاید و... ! 

مام رفتیم توی یکی از این آلاچیق ها مستقر شدیم و ....

دوست مامان زحمت کشیده بود خودش شام درست کرده بود و  با کلی تزیین و جینگول پینگول آورده بودش اونجا :)

تولد دختر کوچیکش که ۴ ساله هست بود :)) 

یک دونه دگه هم بچه ۴ ساله دگ هم بود ، آخ که چقدددد این بچه ها نازن! 

خب اولش که همه داشتن میوه میخوردن این بچه های بیچاره حوصله شون سر رفته بود و نق میزدن منم دلم تاب نیاورد و دستشونو گرفتم رفتیم توپ بازی و بعدم اسکوتر روندن و ... تعقیب و گریز با اون و ... و در پایان هی به من حمله شد و فریده از ترس الکی من قاه قاه میخندید   

بعدم رفتیم نشستیم و اونجا باهاشون عروسک بازی بازی کردم:))) بعد دگ یک وضعی شده بود ، صدای جیغ و خنده‌ی بچه ها نمیذاشت صدای بزرگترا بهم برسه :// دگ از کنترلم خارج شده بودن 

دگ خداروشکر بساط شام و به پا کردن و یکم این بچه‌ها آروم گرفتن! شام الویه و دلمه بود و خب گوشت داشت! منم با کلی خجالت و شرم غذای خودم و درآوردم و گفتم ببخشید ولی من گوشت نمیخورم و همه تعجب کردن و یکم چیز شدن که چرا و منم یکم براشون توضیح دادم از ساختار بدن انسان و تغذیه سالم! ولی زیاد باز نکردم بحثو چون میدونستم خیلی در موردش مطالعه نکردن و آخر هم یکی گفت خدا گفته قرآن گفته بخورید! و منم پوکر شدم و فهمیدم توضیح کافیه و گفتم من کاری که حس میکنم درسته رو انجام میده! در ضمن الان ۴۰۰ میلیون در هند الان نسل‌هاست که گیاه‌خوارن و زنده ان! 

بعدم من شروع کردم به خوردن غذای خودم و اونا هم گفتن وای چه با اراده و بغل دستیم گفت چقدر خوب که خودت رو کنترل میکنی! بهش گفتم کنترلی در کار نیست ... خوردن برام سخته نه پرهیز! تعجب کرد و شروع کرد به کشیدن خوراکش!


از غذام به همه تعارف کردم و یکی از بچه‌ها یکی از کوکو ها رو ورداشت و نوش‌جان کرد :))

کنار کوکو یکم کاهو هم ریخته بودم! 

در حال گرفتن آخرین لقمه کوکو برای خودم بودم که اون بچه  به  ظرف خوراک من اشاره کرد و گفت مامان از این ظرف‌ها برام بگیر و از این کوکو درست کن و از این سبزی ها بزار ببرم مهد ^___^ 

ینی وااااااای چنان دلم رفت که نگو! درجا لقمه آخری رو براش اوکی کردم و دادم بهش ، خودش گرفت اما مامانش اصرار داشت که نمیخوره، وای باورتون میشه دوتا لقمه دستش بود و محکم لقمه منو گرفته بود و تند تند گاز میزد؟!!! 

وای مردم براش *______* 

بعد ظرفه هم چیز خاصی نبودا از اون ظرف پلاستیکی در دارا بود به رنگ آبی آسمانی و خال خالی :) 

خیلی دوست داشتم که دوست داشت !!!!



راستی همین الان که دارم این پست و مینویسم خبردار شدم یکی از دوستام ارشد علم و صنعت قبول شده بقول خودشون "علموص"  .... شما نمیدونین چقدر این بشر ماهه ، امیدوارم بهتر از اینا در انتظارش باشه چون با قلب مهربونش واقعا لایقشه  (اشک شوقه)



...

ها راجع به این عید کشت و کشتاری هم بگم که صبح همراه خانواده نرفتم خونه مامان بزرگ ! موندم عصر رفتم ولی وااااااای خدا اون بو حاااالم بهم میزد وااااااای خدا!!! واقعا نفس کشیدن و تحمل اون بو سخت بود، دگ سریع آمدیم خونه و نفس کشیدم!!! 




...

مامان بزرگم میگه تو حالا نمیفهمی چند سال دگ بهت میگیم این نتیجه این کارات چیه (خشن ) ، "همین گیاه‌خواری میگه"منم نگاهش میکنم لبخند میزنم و جوابش را نمیدم 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد