یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

دیدار با رفیق قدیمی

دیشب با یک دوست خیللییی قدیمی صحبت کردم :)

اینستا باعث شد این ارتباط شکل بگیره، تمام دو ساعتی که بی وقفه صحبت کردیم یک خوشحالی و ذوق درونی تو ذهنم بود...

مدام میگفت دارم دیونه میشم میخوام خیلی زود ببینمت، منم خیلی دوست دارم زودتر سسسسففففتتتتت بغلش کنم و عطرهای خاصش دورنم رو پر کنه :)

بهم میگفت خیلی بزرگ شدی، بهش گفتم زیاد منتظر یک آدم متفاوت نباش من همونیم که بودم حداقل با تو نمیتونم دختر ۱۲ ساله نباشم حتی الان که دارم باهات صحبت میکنم اشکام سرازیر میشه :))))

بهش گفتم بهت افتخار کردم وقتی شنیدم رفتی دنبال علاقه‌ات ، خودشم گفت عاشق جایی هست که الان ایستاده :))  اینجوری  شد که بیشتر بهش بالیدم :)) 

بهش گفتم که چقدر خفن بود که وقتی ۱۲ سالمون بود اون اسپری "she" داشت و بعدا برای من هم خرید :))

یاد کردیم از روزایی که دیونه هم بودیم :)) و بعد هر آشتی چقدر بغل هم گریه میکردیم و حاضر نبودیم دستای هم و ول کنیم یا چقدر بقیه به رابطه‌مون حسادت میکردن و چه تلاش هایی که برای بهم‌خوردنش نشد...

از زیر بارون و برف موندن و مقاومت برای رفتن به خونه گفتیم :))) از اینکه من با کمال پررویی کتاب هدیه‌های آسمانیم رو میدادم اون برام رنگ کنه  و اونم خیلی محکم و خوب رنگشون میکرد :( گفتم واقعا منو ببخش که آنقدر پر رو بودم ، میخندید میگفت این اصلا موضوع مهمی نیست که بخوای بخاطرش عذرخواهی کنی:) 

یادمه حتی باهم آبله‌مرغان گرفتیم، اول من و بعد اون :(( 

یادمه چقدر خالصانه و عاشقانه علاقمون رو به معلممون ابراز میکردیم و باهم بخاطرش گریه میکردیم. یا تا چندسال بعد برای اون معلممون گل میبردیم و بهش سر میزدیم :))

آخرش بهم گفتیم که چقدر وقتی دوستای نزدیکی باهم نبودیم زندگی کمرنگی داشتیم و حالا میبینیم انقدرام بهمون خوش نگذشته :)



خیلی زود باهم قرار مدار گذاشتیم؛ توی تعطیلات چند هفته بعد میاد دیدنم و من خیییلییییییییی خوشحالم بابت این خبر:))))))

دوستای قدیمی یک چیز دگ ان ^_______^



دیدار با رفیق قدیمی

دیشب با یک دوست خیللییی قدیمی صحبت کردم :)

اینستا باعث شد این ارتباط شکل بگیره، تمام دو ساعتی که بی وقفه صحبت کردیم یک خوشحالی و ذوق درونی تو ذهنم بود...

مدام میگفت دارم دیونه میشم میخوام خیلی زود ببینمت، منم خیلی دوست دارم زودتر سسسسففففتتتتت بغلش کنم و عطرهای خاصش دورنم رو پر کنه :)

بهم میگفت خیلی بزرگ شدی، بهش گفتم زیاد منتظر یک آدم متفاوت نباش من همونیم که بودم حداقل با تو نمیتونم دختر ۱۲ ساله نباشم حتی الان که دارم باهات صحبت میکنم اشکام سرازیر میشه :))))

بهش گفتم بهت افتخار کردم وقتی شنیدم رفتی دنبال علاقه‌ات ، خودشم گفت عاشق جایی هست که الان ایستاده :))  اینجوری  شد که بیشتر بهش بالیدم :)) 

بهش گفتم که چقدر خفن بود که وقتی ۱۲ سالمون بود اون اسپری "she" داشت و بعدا برای من هم خرید :))

یاد کردیم از روزایی که دیونه هم بودیم :)) و بعد هر آشتی چقدر بغل هم گریه میکردیم و حاضر نبودیم دستای هم و ول کنیم یا چقدر بقیه به رابطه‌مون حسادت میکردن و چه تلاش هایی که برای بهم‌خوردنش نشد...

از زیر بارون و برف موندن و مقاومت برای رفتن به خونه گفتیم :))) از اینکه من با کمال پررویی کتاب هدیه‌های آسمانیم رو میدادم اون برام رنگ کنه  و اونم خیلی محکم و خوب رنگشون میکرد :( گفتم واقعا منو ببخش که آنقدر پر رو بودم ، میخندید میگفت این اصلا موضوع مهمی نیست که بخوای بخاطرش عذرخواهی کنی:) 

یادمه حتی باهم آبله‌مرغان گرفتیم، اول من و بعد اون :(( 

یادمه چقدر خالصانه و عاشقانه علاقمون رو به معلممون ابراز میکردیم و باهم بخاطرش گریه میکردیم. یا تا چندسال بعد برای اون معلممون گل میبردیم و بهش سر میزدیم :))

آخرش بهم گفتیم که چقدر وقتی دوستای نزدیکی باهم نبودیم زندگی کمرنگی داشتیم و حالا میبینیم انقدرام بهمون خوش نگذشته :)



خیلی زود باهم قرار مدار گذاشتیم؛ توی تعطیلات چند هفته بعد میاد دیدنم و من خیییلییییییییی خوشحالم بابت این خبر:))))))

دوستای قدیمی یک چیز دگ ان ^_______^



امروز حس کردم چقدر آدمای خوب و بهتر از خودم دور و برم کم ان. 

آدمایی که منو بهتر شدن و پرواز دادن فکرم سوق بدن.

حتی آران که یکی از آدمای خوبه زندگیمه فقط توی یک بعد خاص تونسته بهم کمک کنه، امروز واقعا حس کردم که چققققددددررررر آدمای تنبل و بی انگیزه اطرافم رو گرفتن، یواش یواش دارن منو مثل خودشون میکنن. اینش ترسناکه ، از اینکه باعث بشن من از رویاهام دور بشم یا استاندارد ها پایین بیان میترسم. 


پیشنهاد طراحی دکور غرفه یکی از انجمن های علمی رو قبول کردم. با همه ترسی که دارم و نمیدونم میتونم خوب کار و اوکی بکنم یا نه ولی گفتم باشه، واقعااااا میترسم. بهشون گفتم برای اجرا با دوستانم باید بیایم من خودم شاید نتونم. 

پسره میگفت شما رو به من معرفی کردن و گفتن شما کارتون توی طراحی عالیه-_- با خوندن پیامش کپ کردم!!!! تو دلم گفتم کی چه میدونه؟؟؟؟!!!!! مکه من تاحالا غرفه ای طراحی که حالا بگن ....

درسته یکم تو کارش بودم ولی نه انقد ......

این انجمن تو یک نمایشگاه کشوری شرکت میکنه و همین کار منو سخت تر تر تر کرده :)))


با تمام سختی و مشغله ای که وجود داره تمام تلاشم رو میکنم که بهترین ایده ها رو بیارم رو کاغذ‌. دعا کنید برام :))