یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

خب فردا ینی تا چند ساعت دگ راهی شهر دانشگاه هسدم!!!


امشبم مثل بقیه شب های رفتنه، فرقی نداره!!! 

دانشکده خودمون یک سری تعمیرات داره که تا یک هفته طول میکشه البته حد اکثر! شایدم هرطور شده کلاسارو برقرار کردن، نمیدونم !


نمیتونم بیخیال بوی مامانم بشم، و بخاطرش مثل ابر بهار شدم!!

متاسفانه این اواخر هر بار که میرم شهر دانشگاه پریودم حتی با یک بحث کوچیک هم گریه میکنم چه برسد به دلتنگی بوی مامانم!! 

اصلا حالم خوش نیست... خوشه ها ولی ظاهرا نیست

هیچم حال و حوصله  اتاق جدید و بچه های جدید و اسباب کشی رو ندارم! 

تازه‌ باید کلی هم غذای گیاهی درست کنم و بزارم فریزر!!!


خدایا این چه افسردگی مسخره ای هست که این چند روزه باید شدید باشه... بخصوص که من به بدجوری عاشق اون بو لعنتیم!!!

دلم نمیخواد آنقدر گریه کنم که فردا صب با چشای پف کرده پاشم اما گویا همین طوره، چه شب چرتیه :)))

امروز که تو اخبار خبر اعدام قاتل آتنا رو پخش میکردن داشتم نهار میخوردم!!!

یهو ضربان قلبم رفت بالا، یهو تند زدنشو حس کردم!!! سعی کردم نگاه نکنم به تی وی اما مرد اعدامی حرف های آخرش و ترکی گفت و منم شنیدم، قلبم تند تر زد!! نگاه به تی وی کردم دیدم از جرثقیل آویزونه، دستاشم از پشت بسته ان!!!

وایییی ریتم ضربانم دیونه کننده شده بود، یک جوری که دست از غذا کشیدم!!

یکبار دگ یک چیزی درونم گفت: کُشتن نه!


خونه ی خاله کدووم ورههه؟؟؟ از این وره و از اون وره ><

بچه که بودم آرزو داشتم بعد مدرسه برم خونه خاله‌ام اینا، ینی دوستام بگن کجا میری ؟ بگم میرم خونه خالم :)))


متاسفانه هیچ کدوم از خاله هام ساکن شهرما نبودن! و مدرسه من تموم و این آرزو تحقق نیافت.

بعد حالا بعد از ۳۰ و خورده ای ساال یکی از خاله ها اینجا خونه خریدن و میخوان برای استراحت و فرار از دود و دم پایتخت گهگاه اینجا پناه بیارن، مامان این چند روزه سخت مشغوله کمک به خاله است و هی میرن خرید و این چیزمیزای ریز رو برای خونه میخرن ، منو میگی؟ *____* خیلیییییییییی زیاد خوشالم خیلیییییییییی :*) بالاخره قراره خاله ام و بیشتر ببینم :))))


...

فردا با یکی از خاله ها یک سفر دو روزه میرم خونه اونیکی خاله :)))

میرم از برند محبوبم مانتو بخرمممم :)) "تندرست" اوووه عالین ، میدونم گرونه نسبت به بودجه من اما خب فکر میکنم حراج خورده های خوبی هم پیدا کنم :)) خوشالم *___*


...

یک چیز جالب این هست که خاله جانم ، همون خاله که آمدن و اینجا خونه خریدن سگ خونگی دارن و این سگ رو هم با خودشون آوردن ، و از اونجایی که من از حیونا چندشم میشه و متعاقبا نمیتونم بهشون نزدیک شم خونه خاله جان نمیرم ، یا اونشب که رفتیم پسر دایی رو برسونیم کوکی (اسم سگشونه) تو حیاط بود و به پسرخاله گفتم نیارش داخل و نیاورد و اینگونه بود که زیاد نترسیدم یام امروز که رفتم تو اتاق خوابیده بود و من یواش حرف میزدم که بیدار نشه :) و خداروشکر آون ۱۰ دقیقه‌ای که من اونجا بودم بیدار نشد :)) 

تا چند روز دگ دختر خاله و پسرخاله برمیگردن تهران و کوکی رو با خودشون میبرن و من با خیییاااال رااااحت میتونم برم خونه خاله و رو مبل لم بدم و شب باهاشون بخوابم و کمک خاله بکنمممم ^_____^ آهههههه ای فانتزیییییی  

....


راجع به رفتن به دانشگاه باید بگم که فعلا خیالش رو ندارم :)) ینی دلم نمیاد دل بکنم از اینجا هرچند که یکمم دلتنگ اونجام !!! 

چقدر روزای آخر لعنتین :))

خیلی دلم برای بوی مامان و دلسوزی و آرامش بابا و لپ‌های خواهری تنگ میشه ، فکر کنم اینجا نگفتم اما این روزا خواهری خیییلیییییی گازلویی شده دلم میخواد هر قسمت از بدنش رو گاز بگیرممممم :))) عشششششق منه دگ به هر حال  


 

شب همگی خوش *_*

341-

یادمه خواهری که خیلی کوچولو بود مامان بهش بیسکوئیت مادر و با آب جوش میداد :)))))

بعد منم میرفتم واسع خودم درست میکردم ازش  

لعنتی خیلی خوش مزه بود! الان دلم هوسش و کرد 

...

میدونی وقتی یک کار متفاوت از بقیه انجام میدی همه مخالفا منتظرن ثابت کنن که اشتباه رفتی :))) من درکشون میکنم چون خودمم یک مدت بخاطر جرئت نداشتن مثل اونا دنبال انکار اون قضیه بودم!!

مثلا حالا که گوشت نمیخورم میدونم خیلی ها منتظرن یک بهونه جور کنن که ببین ضعیف شدی ببین فلان مریضی و گرفتی و..... 

بخاطر همین سعی میکنم بیشتر مراقب خورد و خوراکم باشم 

ذاتا هم گیاه‌خواری یکی از اهدافش سلامتی هست :)))

مثلا الان من هوس پفک کردم و دلم میخواد و دو هفته است که نخوردم ! عوضش امروز و دیروز تنبلی کردم و ناهار چرب و چیلی خوردم!!!

بخاطر همین خودم و جریمه میکنم و نمیرم پفک بخرم !!

...

راستی خیلی درگیرم با خودم که با استاد" عین" خود برتر بین وردارم یا اونیکی استاد :))) 

بچه ها انقدر اصرار کردن تا بالاخره باهاش ورداشتم اما اصلااااا راضی نیستم و یکجورایی حس خوبی ندارم :((

نمیدونم چکار کنم؟؟؟!!!!!


سومین انتخاب واحد -_-

 امروز صبح از ۸ انتخاب واحد بود، منم ۷و رب بیدار شدم و یکم استرس داشتم، اما خیلی رییییز! از چند دقیقه به ۸ رفرش هام شروع شد ، میگفت برو ساعت ۸ بیا  ، ساعت ۸ شد گفت برو ۸ بیا   ذاتا ۸ بود ! ۸ و نیم شد باز سیستم میگفت ساعت ۸ -_- دگ یک ربع به نه سرم گذاشتم رو پاهاش مامان و همون رو مبل خوابم برد!! چند دقیقه ای گذشت مامان بیدارم کرد برم تو اتاق بخوابم، خواب آلو چشام و باز کردم و گوشی و گرفتم دستم باز رفرش کردم، اینبار صفحه انتخاب واحد بالا اومد، یک واااااااااای گنده گفتم و پریدم از جام، درجا شروع کردم به وارد کدها -_-

حین وارد کردن دومین کد بودم که تلگرام پیام اومد، من تموم کردم؛ دوست بود که میگفت من انتخاب واحدم تموم شد:/ در این مواقع یک دلهره ای به آدم دست میده که وای نکنه ظرفیت ها پر شه و من برنامه هام بهم بریزه! موقع وارد کردن سومین کد سیستم پرییییییددددد و من پوکر دوباره شروع کردم و جالب اینجاست یادم رفته بود همون سه تای اولی رو هم ثبت نهایی کنم!!! خلااااااصهههه بار دوم بعد انتخاب هر درس سریع نهاییش هم میکردم که یک موقع چیز نشه!!! و اینکه شانس آوردم واسه طرح جاها پر نشد و من آخرین نفر ظرفیت آخر و پر کردم -_- 


خداروشکر تموم شد و طبق برنامه هرچی میخواستم برداشتم! 


...

اینروزا یک چیزی ناراحت کننده ای هست که با شنیدن خبرهاش واقعا حالم بد میشه، قضیه از این قراره که یکی از آشنایان دارن از هم جدا میشدن و این وسط دو تا بچه دارن، یکی ۱۲-۱۳ ساله یکی ۴ ساله ، هر دو دختر و دل آدم ریش میشه واسشون!! 

این خانوم و آقا سالهاست اختلاف دارن و چند بار کارشون به طلاق کشیده اما اینبار خیلی جدیه! آقا گویا اعتیاد هم دارن و بیکارن  و  کلا نورعلی نوره! خانوم شاغله و یک آموزش گاه زبان هم داره اما چه فایده وقتی مدام در حال جنگ و دعوا و فحش دادن به خانواده های هم هستن، حتی این اواخر کار به ضرب و شتم هم رسیده! 

دادگاه شاهد میخواد و هیچکدوم از شاهدان دعوا و بزن بزن حاضر نیستن برن شهادت بدن!!! 

من دلم واسه بچه ها میسوزه، واسه آون بچه ۴ ساله که هیچی از عشق و محبت و همکاری توی خانواده ندیده! واسه دختر بچه ۱۲ سالشون هم که آون بنده خدا هم همیشه شاهد جنگ و دعوا بوده!! و الانم‌ مادر بچه ها و خونه میخواد اما پدر بچه ها رو نمیده و در ضمن خانم رو هم از خونه انداخته بیرون! فک کن بچه ۴ ساله مادرشو نمیبینه، وااااااااای! تصورشم وحشتناکه...

مثلا یک پدر معتاد بیکار چیکار میتونه بکنه واسه بچه؟؟؟ یا اصلا چکار میکنههه؟؟؟ من طرف هیچکدوم نیستم، به نظرم هر دو مقصرن ... اما آدم وقتی با شرایط اونا به عقلش رجوع میکنه میبینه بهتره که بچه ها پیش مادر شاغل و سالم بمونن تا پیش پدر بیمار و بیکار!!! 


واقعا خیلی ناراحتم برای هر ۴تاشون، هم آقا و هم خانوم بسیار مودب و متشخص و از خانواده های اصیل هستن اما باهم جور نیستن و خودشونم اذعان میکنن در انتخاب هم اشتباه کردن و این پشیمونی وقتی ۲ تا بچه داری خیلی دییییرههه!! 

واقعا متاسفم و امیدوارم هیچ خانواده‌ای به این حد از اختلاف نرسن که بخوان خانوادهشون از هم بپاشه :)) آون دو تا فرشته هم هیچ تقصیری نداشتن و قربانی اشتباه پدر و مادرشون هستن *____*


انرژی های خوب بفرستیم براشون شاید چیزی عوض شد :))))