یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

مذاکره موثر-دلتنگی- لحاجت-قرائتی

مدل مذاکره موثر با شما چطوریه؟؟ تا حالا بهش فکر کردین؟؟

مثلا بعضیا بعد از کار و خستگی اگه باهاشون حرف بزنی عصبانی میشن و میگن مگه نمیبینی خستم؟!! یا بعضیا راحتن و  براشون‌ مهم نیست، از پشت تلفن هم میشه باهاشون به نتیجه رسید.. یا برای بعضیا باید واسطه و دوست و فامیل بفرستی و ... خلاصه هر کی یک مدلیه ولی مهم اینه‌که قلق هر کی دستت باشه و متناسب با اون بری جلو...


تا همین چند وقت پیش مخالف این کار بودم، میگفتم یعنی چی از شخصیت طرف سواستفاده کنی جهت رسیدن به منافع خودت؟؟!!! اصصصلااا.

بعد ولی تو این دوره یاد گرفتم ما زمان نداریم همه چیز رو از صفر صفر و خودمون بسازیم بنابراین نیاز داریم از آدمای دگ کمک بگیریم... همون‌طور که من خط قرمزهایی دارم بقیه هم دارن خب با تقویت یا کسب این مهارت یاد میگیری از طریقی که اون طرف هم باهاش اوکی هست باهاش ارتباط بگیری این اسمش سواستفاده از اخلاق طرف نیست این یک مهارته که به دستش میاری تا راه و برای خودت هموار کنی... 

توانایی برقراری ارتباط موثر با دیگران و مدیریت صحیح روابط مهارته ... هر کی خوبه تو این چیزا آفرییییین بهش، خوش بحالش :))) هر کیم احساس ضعف میکنه مثل من حتما حتما بره دنبالش که یادش بگیره :)))))


...


میگم حجت اشرف زاده چه خوب میگه: 

اگگگررر دنیااااا

مرااااا چندیی برقصااانند ملااااالی نیست ..

که مننن گریانده‌ام       یک عمر         دنیا را            به آهنگم :))))))

..


یک احساس لجاجت و شرارت در جدیدا در خودم کشف کردم!!!

شاید از اینه که شرلوک زیاد دیدم و باهاش حال کردم :)

همکارم تهییجم میکنه با ادبیاتش :)

شرارت خونم نم شده؟؟

دلم فوتبال میخواد؟؟

هیجانم کم شده؟؟

قبلا بعد لجوج درون و سرکوب کرده بودم تازگیا رها شده؟؟

هرچیه خیلی حال میده :))) جهت تنوع و حال دادن به خودت 


...

فردا امتحان تفسیر موضوعی قرآن دارم... منبع امتحانیمون یک کتاب از قرائتیه... تازه فهمیدم چقدر دگ این کتاب و محتویات کتابایی مثل این برام غیرقابل هضم شده. 

کاش سیستم آموزشی مون آنقدر چیز بهمون تحمیل نمیکرد .. بیچاره کسایی که دین غیر از اسلام دارن!!



زیبا کلام میگه قرائتی ۳۰ ساله تو تلوزیون داره بقره رو تفسیر میکنه؛ تموم نشد؟؟؟  

راست میگه بس کنید دگ خستمون کردین!

...

از فردا امتحانا شروع میشه تااااااا اواسط تیر :))



مدل استراحتی

مدل استراحتی من بیشتر اینجوریه که میخوام دور و برم آروم و ساکت باشه :)) یعنی مثلا اگر یک روز پر کار داشتم بعدش قدم زدن توی شلوغ‌ترین خیابون یا پارک شهر یا رفتن به یک مهمونی شلوغ یا کلا بودن با جمع زیادی از آدما انرژیم رو بهم برنمیگردونه، بلکه بیشتر خسته‌ام میکنه ؛ )) من دوست دارم بعداز کلی کار برگردم و یک گوشه دنج لم بدم، فکرم رو رها کنمممممم هرقدر که دوست داره بدوئه و بالا پایین بپره و بعدش بیاد آروم بشینه کنار خودم :) 



این و چند وقت پیش نوشتم ولی منتشر نکردم ولی به نظرم باحال بود و باید منتشر میشد. 


حالا شاید چون خودم و خیلی درگیر یک کار میکنم دگ آخر واقعا میخوام که آروم بگیییرم ولی بعضیارو دیدین بعد یک روز از صبح تا شب بدو بدو مثلا تفریح ایده آلشون اینه که شب با دوستاشون برن دور دور، خیابون گردی، بودن با کلی آدم ...

من واقعا اینارو میبینم بعد خودم و تو اون حال تصور میکنم یک طرف دهنم‌ کج میشه  لابد منم برای اونا جالبم...

دومین کار و رسمی‌ترین

اون کاره که با دانشگاه همکاری میکنم یک دوره توانمندسازی دانشجوهاست، موسسه‌ای که دانشگاه ازش کمک گرفته بیرون با شرکت ها و کارخونه ها کار میکنه و خلاصه تشکیلات اصلیه اون بیرون و خارج از دانشگاست :) بعد من که اومدم تو این کار اتوماتیک وصل شدم به کارمندای اون موسسه و یکجورایی همکار اونا هم شدم... 

 نفری که من بیشتر باهاش در ارتباطم یک دختر خانمیه (احتمالا ) که چون ندیدمش هیچ تصور ذهنی از قیافه و هیکل و صدا و رفتاراش ندارم اما دلم میخواد خیلی زود ببینمش :)))) اون اینترنتی و با چت بهم یاد میده چی و باید چکار و کنم و چجوری و این حرفا. .. یکبار برای همین یاد دادنه گفت خب میتونیم زنگ بزنیم صحبت کنیم  هر سوالی داشتی بپرسی من گفتم اوکی اگه سوالام زیاد بود تماس میگیرم... الان میگم ای بابا خبببب زنگ میزدییییی :((( اه. 


حالا که دگ تا حدودی راه افتادم، باهم بیشتر رابطه همکار با همکار داریم تا اینکه اون بهم یاد بده، گاها باز سوال دارمااا ولی خب! 

خیلی وقتام بهم زور میگه :/ یعنی من میگم اینکار درست نیست؛ میگه نه کاری که من میگم و بکن :/بعضی وقتا لجم میگیره و بهش میگم اصلا من دگ پیشنهاد نمیدم ولی اون هیچ توجه‌ای به قهر الکی من نمیکنه :// بااز من تیکه‌هام و میپرونم همچینم نمیگذرم ولی خب بررگتره و تجربه اش بیشتره دگ زیاد هم پافشاری نمیکنم میسازیم باهم :) 

در کل حس خوبی میده بهم کار کردن باهاش، خسته کننده نیست و حواسش به همچی هست و تهدیدمم میکنه حواسم و جمع کنم و الا با خودش طرفم  ها هاااهاااا نترسید منم حواسم هست که کارم و درست انجام بدم فقط همین چونه زدنام یکم میترسونتش، فکر میکنه اذیتش میکنم و ... ولی خب بیشتر شیطنت و کار دلی خودمه یعنی مدله ولی انصافا حرف گوش‌کن هستم ، دگ داره اخلاقامون دستمون میاد..

 داستان داریم :))) 


اون رئیس اصلیه که مسئول این کار تو دانشگاه و هم رئیس اون موسسه است هم مرد خوبیه و کار کردن با ایشونم خوبه :))

از طرف دانشگاه هم تشویق شدم بابت راه افتادن و پیشرفتن این برنامه :) 

جدای از همه‌ی اینا این کاره بیشتر برای خودم و اینکه بگم منم دارم یک حرکتی میزنم خوبه... فقط خدا میدونه یک مدتی چقدر خودم رو آماج حملات سخت و سرکوب گر درونی قرار داده بودم و با خودم میجنگیدم که چرا به هیچ دردی نمیخورم!  تا بالاخره این کار جلو پام قرار گرفت و فکر میکنم حجم زیادی از تابو بودن کار کردن و مافوق داشتن و همکار داشتن و اینها برام شکست... مطمئنا این تجربه خیلی بهم کمک خواهد کرد...


اول که کار و شروع کرده بودم به خانواده نگفتم فکر میکردم اگه بگم میگن نه این چه کاریه؟! مرتبط با درست نیست و به کارات لطمه میزنه و این حرفا :)) ولی بعدش که ریز ریز به مامانم گفتم دیدم عع تشویقمم کرد و گفت آفرین خوبه و برات تجربه میشه،  از وقت های تلف شده ات استفاده میکنی و... هنوز برای بابا کامل شرح ندادمش ولی خب فکر کنم اونم نخواد که منصرفم کنه...

:)

خلاصه خیلی حس خوبیه ببینی کاری از دست براومد و توی یک تیمی مفید واقع شدی و بقیه حضور و اضافه شدن تو رو حس کردن :)) و حتی میخوان که تو کارای خارج از دانشگاه هم کمکشون کنی *__* ( ولی من هنوز برای این بخش مرددم )


ناگفته نماند که اوایل فشار خیلی زیادی روم بود چون هنوز فرایند خیلی برام گند بود، آموزش هام معمولا مجازی بود و آنقدر مهارت ارتباط برقرار کردن با مافوق و همکار و نداشتم و تمام فشار کار رو روی خودم حس میکردم و گاها گریه‌ام میگرفت اما دووم آوردم و خداروشکر الان تقریبا جا افتادم دگ... 

خب خیلی بدو بدو کردم و از یک سری خوشیا و گردشا زدم ولی الان راضیم .. شکر :))) 


این همکارم همین دختره؛ لحن صحبت کردنش با من مدلیه که اولین باره کسی باهام اینجوری حرف میزنه... یک حالت خیلی راحت و دستوری و در عین حال مودب :/ راستش خب کسی تا حالا بهم دستور نداده بود فلان کار و بکن، اینجوری، اونجوری، نه اونجوری نه، این چرا اینجوریه، مگه نگفتم اونجوری باشه و الا آخر :/ اوایل که اینجوری باهام حرف میزد علاوه بر تعجب، استرس هم میگرفتم ولی الان عادت کردم :/ بعد الان که دارم فکر میکنم میبینم عع فکر کنم همین کارش باعث شد من یکم جدی تر باشم و شیطنت هام و کنترل کنم، ها؟؟؟ نمیدونم شایدم اشتباه فکر میکنم :/ خلاصه مدل حرف زدنمون یکم چیزه اگه برا شمام عجیبه به دل نگیرین من راه اومدم باهاش  


باز اگر چیزی راجع به این کار یادم آمد اضافه میکنم :) 



بازگشتی پس از مدتها :)))

خخخخببب سلااام بعد از مدتها 


سلام به شباهنگ که کامنت گذاشته بود و خوشحالم کرد، ماااچ بهت من خوبم خدارو شکر 

سلام به مامان دکمه‌ام که دلم برای دخترم گفتناش تنگ شده : )

سلام به ملییی که از عید به اینور نخوندمش :(( 

سلام به پریسا که میدونم اینجارو نمیخونه ولی من هیجان دارم الان و بهش سلام میدم الکی

سلام به نسیییییم که آخرین بار قرار شد بهم از زندگی جدید و مشترکش بگه ولی گویا هر دو آنقدر مشغولیم یادمون رفت بهم پیام بدیم...

عععععع سلام به رگهاااااا که همچنان تو کانالش و اینستا چرت و پرتاش میخونم و کلی میخندم  تو اینستا یکبار کامنت وبلاگ گذاشتم پاک کرد نامرد، کانالشم که پل ارتباطی نداری لامصب 

خلاصه سلام به همه... بعد از مدت ها اومدم اینجا و خواستم بنویسم و کلی ذوق داشته و دارررم :))


از دیدن کلی پیغام وبلاگهای آپ شده ذوق کردم و دارم فکر میکنم چطور میتونم خودم و برسونم به روزهای اوج...



.....

خب از خودم بگم :)))

دارم ترم ۶ و تموم میکنم و تا چند ماه دگ سال آخر کارشناسیم؛ باورتون میشه؟؟؟؟ من که باورم نمیشه...

داره یکسال میشه که گیاهخوار شدم :)))) و این به شدت بهم آرامش و حال خوب میده

یک همکاری کوچیک با دانشگاه و شروع کردم و دارم براشون کار میکنم :)) این هم حالم رو خوب میکنه چون بکجورایی جوابه به زمانی که من تو جنگ با خودم بودم که خب یاالله یک کاری بکن یک حرکتی از دستت بربیاد و این حرفا ://  خلاصه کاری هست که امکانش رو دارم جز از طریق دانشگاه هم ادامه اش بدم، چرا که همین الانم میخوان ازم ولی بخاطر درس و دانشگاه زیاد زیر بارش نمیرم، حالا تا ببینیم چی میشه... :))

توی یک دوره توانمندسازی مرتبط با همین کارم شرکت کردم و این هم برام چالش بزرگی بوده و حسابی به فکر انداختتم .. بعدا ازش بیشتر میگم  

اووووه بعد از سه سال زندگی خوابگاهی بالاخره امسال دو ترم با چند نفر ثابت هم اتاق شدم  حتی فکر کردن بهش برام سخت بود همیشه اما شد و تا حدودی راضیم.

درسای دانشگاه خوب پیش میرن خداروشکر، تا ۱۲ روز دگ امتحانام شروع میشه و من برخلاف هر ترم این ترم موندم خوابگاه که مثلا درس بخونم چون تو خونه که اصلا نمیشه و توی این ۵ ترم هرگز نتونستم آنقدر مدیریت کنم که اونجا هم بتونم درس بخونم. خلاصه شهر دانشگاهم و توی خوابگاه اوقات میگذرانیم :)))

راستی یک اکیپ دوستی هم تشکیل دادیم امسال و کلی باهم بیرون و کوه و دشت و دمن رفتیم و تا نصفه شب باهم بیرون بودیم( گاها) هرچند من خیلی سختگیرم ولی اینها باز خوبن که من باهاشون دووم آوردم :))




خلاصه همیناااا، قول میدم پست بعدی به همین زودی باشه چون هرطور که فکر میکنم هیچ جا مثل وبلاگ آدم نیست