یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

411-

یادم رفت تو پست قبل بگم :)

دیروز میخواستم بنویسمش!


 آران از روزی که بحث کردیم سر سنگین شده و منم خیلی اهمیت نمیدم چون به نظرم منطقی نیست کارش! 

از اینا که بگذریم یک مدلیه که مثلا دوست داره وقتی من باهاش دوستم ارتباطاتم و اینها هم مدلی باشه یا با آدمایی باشه که اونم باهاشون حال میکنه در حالی که دایره دوستی ها من گسترده تر از مال اونه..

همین چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم که من نباید ارتباطم با کسایی که آران تقریبا ازشون متنفر هست رو قطع کنم به دلیل اینکه من ازشون متنفر نیستم، من و اونا رابطه خوبی باهم داریم، حتی دلم براشون تنگ میشه و اینکه من یک آدم مستقلم چرا باید خواست بقیه رفتارم رو شکل بده؟!

تصمیم داشتم با دوستای دگ ام که آران باهاشون مشکل داره در ارتباط باشم مثل سابق و صرفا از آران دعوت کنم بیاد و اگر نیومد خودم برم.. 

میدونستم کلی قراره ناچ و نوچ کنه ولی منم دلم نمیخواست دوستای خوبم رو از دست بدم :) 


خلاصه که آران رفته تو لاک خودش و احتمالا توی ذهنش هزارتا داستان از اینکه من دوسش دارم یا ندارم یآ چقدر بیمعرفتم و یا با معرفتم درست کرده... و شایدم یک خطی روم کشیده 

چمیدونم والا کلا نیومد این چند روز بریم بیرون.. بهونه آورد... منم چون تصمیم قطعیه برای مدل رفتاریم اصرار نکردم.. 



اول هفته است و حس خوبی دارم :)

صدای پرنده های توی حیاط میاد هعی :)

صدای باد، بارون گهگاهی :))


رفتم به یکی گفتم مشاورم باشه، قبول نکرد بعد میخواستم محکم بزنم تو پرش ولی نزدم.. چون یکمم حق داشت  اینجور مواقع تخسیم میگیره میرم تو فاز اینکه اوکی پس منتظر باش تا کامل روشنت کنم -_'

حالام باید بشینم خودم برنامه بریزم! 


..

یک نتیجه گیری که حاصل کردمم اینه که دنیا و جهان خیلی جدی تر و پر زور تره و برای ناز و عشوه و ضعیف ها جا نیست یآ لااقل جای خوب و دندون گیری نیست :) :/

هیچی دگ همین! 


...

دیروز یک فایل صوتی از هلاکویی گوش دادم راجع به حرمت نفس :) دوستش داشتم :) 


...

این چند روز انقدر استراحت کردم و راه رفتم که دست و بالم باز شده... خوبه و خوشم میاد از این مدلم :)) 


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دغدغه یک کنکوری! 6

کنکور ۷ هفته به عقب افتاد :)))

من جزو افرادنسبتا خوشحال بودم که این اتفاق افتاد :)) چوووون! چون ۳ ماه پر فشار درس خونده بودم و برای ماه آخر و روزهای آخر هیچ انرژی ای نداشتم! کلا تو بی حس ترین حالت ممکنم بودم و انگیزه نداشتم... ذهنم خسته بود :)

خلاصه که عقب افتاد و مسرور گشتم :))) این هفته رم حسابی گشتم تفریح گشت و گذار فققط :)))


البته به درسای دانشگامم رسیدم  

+ارائه هفتگی طرحمون رو خیلی خفن انجام دادیم و تحویل دادیم 

+امروز رفتم استاد راهنمای پایان نامه‌ام رو دیدم که گفت کنکورت مهم تره :) برو بچسب به اون :) 

قرار شد بعد کنکورم پایان‌نامه رو استارت بزنم :)) خداروشکر این دغدغه‌ام هم حل شد! فقط مونده همت و تلاش خودم توی این ۷ هفته! 


...

امروز تو اتاق با هم اتاقی هام حرف از بلاگری شد... 

گفتم که خیلی وقته مینویسم :))

یکیشون وسوسه شد بنویسه :)) ولی فقط وسوسه بود 

با استاد بحث کردم! 

شدید! ولی استاد خیلی اوکی و خوب خیلی جبهه نگرفت :) خوشم اومد از برخوردش!


با آران و هم گروهیمم هم بحثم شد! 

نمیدونم چرا بحث الکی میکنن باهام... منم که بحث و تا به تهش نرسه ول نمیکنم!! ادامه داااااار! آخرش میگه من میدونم چی میگی و این کاملا بدیهیه!  میگم خب اگر میدونی برا چی بحث میکنی!!! عجبا!

:)


دگ اینجوری!