یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

۳۸۱-

دلم میخواد برای همکارم بنویسم که چقدر دلم برای شوخی و خنده هامون تنگ میشه گاهی :) ولی نمیگم بهش! دلم نمیخواد احساسات و قاطی کنم به این برهه از زندگیم. برای من تاثیر میذاره این حرفا. .. برا همین بازم بیشتر به خودم سخت میگیرم‌.‌.. شاید بعدا بهش بگم :) 

میدونم دل اونم تنگه ولی چون مغرورتره، نمیگه...

خوب میشناسمش ... احساساتش شدید تر از من هست حتی :) 


این آخرا زیاد باهم خوب نبودیم ... بیشترش سر اشتباه های اون و ناشی گری‌هاش بود و یکمم عصبانیت من که استرس درس باعثش میشد. ولی بااینهنه اوکی بودیم..‌ هر چی بحث بود بین خودمون بود و میدونستم ته دلش مهربونه... و هرچی عصبانیش میکنم  و جواب میده ولی این همه اون نیست!  


خلاصه که دلم براش تنگ شده :))

دیروز بهم پیام‌داده بود ولی پاک کرده بود، نمیدونم چی بود :) ولی هرچیه منم از ته دلش خبر دارم :))

۳۸۰

به خودم قول دادم آخر هفته ها تفریح کنم، حتی شده برای چند ساعت ولی اون ساعتارو به ساز دلم برقصم، عوضش طول هفته رو  نه :))ینی تمرکزم روی درس و مشق باشه  

گویا فقط ۱۰۴ روز تا کنکور مونده :/ 

الان توی یک کافه نشستم، خیلی شلوغه و  پر پسر.. به طرز عجیبی چند تا اکیپ پسر نشستن! 


اومدم و از شانس عزیزم میز کنار پنجره خالی شد و به گارسن گفتم میشه اون میز و خالی  کنید من بشینم اونجا؟! گفت چشم و بعد تا دوباره به میز نگاه کردم دیدم یک دختره اومد نشست ://

بعد یارو رفت با دختره حرف زد و بعد چند دقیقه دختره اومد به من گفت من نمیدونستم اونجا رو رزرو کردید بفرمایید اونجا :////


رزرررو! !!! ؟؟؟  رزرو کدومه خواهر من.. دفعه اولمه، اومدم اینجا رو تست کنم  

حالا پنجره رو به خیابونه.. جای خاصی نیست :) 

 دختره گاها چپ چپ نگام میکنه ببینه از پنجره چه استفاده ای میکنم...

عع راستییی :) هانی بال نرفتم اومدم اینجا  





۳۷۹

کلا از وقتی یادم میاد اکثر اطرافیان جلو من یکسری محافظه کارهایی در مورد رعایت ادب داشتن... مثلا بارها دیدم بهم اشاره کردن که جلو من مودب باشن یا به محض اینکه من به جمعشون اضافه کلمات و اصِطلاحاتشون  عوض شده ...

این برام خوش آینده چون نمیتونم هضم کنم مدل اونا رو،  ولی گاها هم خندم میگیره به موذب بودناشون  


...

دیروز یک دختره با خرس صورتیش اومده بود سالن مطالعه :)  :////

از وقتی از جاش بلند شد  و خرسشو بغل کرد و رفتن بیرون، همینجوری ماااااات نگاش میکردم   تو دلم گفتم خدااایااااااا...     


...

دانشگاه یک بسته صبونه میده شامل: یک بسته خرما، ۹ تا تخم مرغ، دو تا کره ۵۰ گرمی، یک پاکت شیر ، یک پاکت آبمیوه، پنیر، کرم کنجد و بقیه اش یادم نیست. بعد هزینه این بسته ۱۵ هزارتومنه، ینی ۱۵ تومن از حسابت کسر میشه میتونی رزرو کنی بری بگیری بسته ات رو، خب با قیمت های نجومی الان این بسته و قیمتش خوب و به صرفه است.. بعد حالا چند روز پیش دیدم خانم نظافتچی خوابگاه به دخترا میگفت این بسته رو رزرو کنید من ۱۵ تومنتون رو بهتون میدم.. تا جایی که فهمیدم ۲ تا از دخترا قرار شد رزرو کنن براش! انقدر حرص خوردم!!! این حق برای دانشجوهاست نه برای یک فرد عادی! حالا شاید یکی بگه دانشجو بسته اش رو میده پولش رو میگیره ولی بنظرم دانشجو هم حق فروش امکاناتش رو نداره ... اینجوری دگ سنگ رو سنگ بند نمیشه!! 

ملتم که ماشاالله خوب راه  دور زدن و چاپیدن و بلد شدن! 

کاش وضع اقتصادیمون این نبود و همه تمرکز داشتند و میتونستند وقت بگذارن و مطالعه کنند و آگاهی شونو بالا ببرند.

کاش دغدغه هامون چیز دگ‌ای بود :)


...

امروز رئیس بهم پیام داده بود حالتون خوبه؟؟ زحمتهای ما کم شد بهتر شدید؟؟ 

نوشتم بله خداروشکر بهترم؛ تازه به روال جدید عادت کردم.

ازش پرسیدم وضعیت موسسه چطوره؟

گفت اولش که شما نبودین یکم ناهماهنگی پیش اومد، حالا داره بهتر میشه ولی مثل کار شما نمیشه! گفتم خب خداروشکر که بهتر میشه و ممنون بابت لطفتون.


ادبه رئیسه باعث میشه که اون هرچقدرم موذی باشه بازم  اجازه نده باهاش بد حرف بزنی.. خلاصه که اومد ازم یک خبری گرفت و رفت و ازش ممنونم :) 

آخرین وسیله ها رو که بردم تحویل دادم، خودش نبود، ازش اجازه گرفتم که وسایل رو به مسئول دفترش بدم.. بهم گفت یک موقع بیارین که ببینمتون، خوشحال میشم و .. گفتم منم خوشحال میشم ببینمتون ولی بعدا توی یک فرصت مناسب میام خدمت میرسم. فعلا وسیله ها رو میدم شاید لازمتون بشه به این زودیها..


خلاصه اینم اینطوری :)


...

من آدم ولخرجیم انگار، زیاد حواسم به دخلم نیست... آخراش که داره ته میکشه به فکرش میرسم، سال های اول دانشگاه مامانم گفت به بابا میگم دوهفته یکبار برات پول بریزه همش و یکجا خرج نکنی، بعد ولی بابام قبول نکرد، گفت باید یاد بگیری برای یک ماه پولتو مدیریت کنی... 

من حس میکنم یکم از استرس و اضطراب پنهانمه که پرخوری میکنم... اونم بیشتر پرخوری هله هوله!  

خلاصه الان هله هوله زیاد میخورم و پولمم ماهانه به حسابم واریز میشه ...

اول هفته به خودم گفتم حق نداری این ماه پول کم بیاری، 

اول هفته ۱۰۰ تومن تو کارتم پول داشتم، 

فردا میخوام برم ۲ تا تخم مرغ و یک دونه نون بربری بخرم برای صبح جمعه ام! که میشه ۳ تومن و خورده ای تقریبا. 

بعدم فردا میخوام هانی بالم برم :/ اونم میشه ۱۱ تا ۱۷ تومن، به نسبت سفارشم  

فردا ۲۰ امه، ینی تا آخر ماه ۸۰ تومن میمونه برام  

ینی شاید فقط بتونم یکبار برم میوه بخرم و چند تا هله هوله برای بقیه اش ....


کاش بابام قبل سر برج برام پول بریزه

نه باید درست کنم این بعد از شخصیتمو ! البته الان بیشتر احتمالا برا استرسه که میخورم و میخوام

درست میشه اینم ان شا الله  


کمتر حرص بخور عزیزم :)

من زندگی پر از سختی و شلوغ روحم و زنده نگر میداره نه زندگی خیلی ملو و آروم و....

البته لازم دارم گاها طبیعت آرومم کنه! مثلا با بارونش یا برفش یا طوفانش یا مه اش و ... 


دیروز (پریروز ) هواشناسی رو چک کردم دیدم زده فردا بارش و ساعتش رو هم چک کردن دیدم صبح شروعه بارشه...

صبح از ساعت ۹ تاااا ۱۰ تو تختم ول خوردم :)) یهو یادم افتاد هواشناسی گفته بود برف میبارههههههه :)))) 

پریدم سمت پنجره و بلههههههه. ... به بهههههه! چه برفی بود !! 

خواب از سرم پرییید:)

بارون و طوفان و باد و مه و.... همشون  برام همین حس رو دارن ... خواب و از سرم میپرونن :) 

فکر کنم علتش از ذات به شدت طبیعت دوستم میاد ...

ذاتی که علاقه شدیدی به طبیعت و صداهاش داره اما هیچوقت مهارت برقراری ارتباط با این علاقه رو خوب یاد نگرفته :)



...

از پنجره اتاقمون حیاط خوابگاه دیده میشه ...

بعد من صبح حرص چی رو بخورم خوبه؟؟

اینکه چرا دخترا رفتن رو بخش های برف های دست نخورده و دارن با ژست های مصنوعی و تکراری و مسخره شون عکس میگیرن ... بعد لابد تو دلشون میگن عجب عکسای هنری گرفتیم بابا ایول :/


تو گروه نوشتم دارم حرص این دخترا رو میخورم... آرمین برگشته میگه تو دگ چرا؟! حالا برفه دگ بزار شاد باشن :/

ولی من همش تو دلم میگفتم چرا دارن برفارو خراب میکنن؟؟ 

چرا ما فکر میکنیم همه جا باید یک ردی از خودمون باقی بگذاریم؟؟ یا چرا از مسیر پا نخورده بیشتر از عکس به اصطلاح هنری گرفتن لذت نمیبرن؟؟؟


یکم که گذشت دگ‌ همه دخترا حمله کردن منم دگ ول کردم و کمتر به خودم عذاب دادم


...

بعد امروز که داشتم این کتاب تاریخ رو میخوندم؛ نویسنده حالم و بهم میزد :)

مدام از سبک اصفهان تعریف میکنه که فلان و بهمانه و تکرار نشد و ما دگ از دستش میدیم و اصفهان کجا و تهران کجا و....

بعد حالا این هیچی به بخش تاریخ پهلوی گه میرسی قشنگ سر درد شروع میشه... با چناااان نفرتی نوشته که نگوو!!! 


میخواستم برم براش بنویسم ببخشید شما که اقدامات پهلوی و قبول نداری بفرما خودت چه گلی به سر شهرهای مملکت زدی؟؟ 

اصلا سبکت چیه؟؟ دیدگاهت چیه؟ 

وقت حرفی برای گفتن نداری حرف زدن الکی و متعصبانه ات برای چیه؟؟ 

اوه بازم حرص خوردم 

بعدش گفتم این نیز بگذرد و بیخیالش شدم :)



حس و حال یک دختر ۲۱ ساله

با امروز ۸ روز هست که کار نمیکنم...

 البته هفته پیش چهارشنبه هم برنامه روزانه موسسه رو براشون نوشتم و این آخرین کارم بود! 

 نمیدونم چرا ولی مدام همکارم تو ذهنم مرور میشه!  حس یک معلم رو داشت برام و از اون یادگرفتم خیلی چیزها رو و مدام میاد تو ذهنم! همیشه معلم ها نقش مهم توی زندگیم داشتن و تو هر رده تحصیلی که بودم دل بسته یکیشون شدم!  تو این کار هم این همکارم بود که خیلی چیزها رو بهم یاد داد انگار داره همون نقش و بازی میکنه برام... خیلی دوست دارم بدونم علت این دل بستگی ها چیه؟! آیا یک خلا عاطفیه که هر بار داشتم پرش میکردم؟ یا نه و یک حس طبیعیه؟

 نمیدونم دلیلش چیه ولی دوست دارم بدونم!   

... 


 میگم هر چقدرم من دوست دار سکوت و آرامش باشم، این چند روز که خوابگاه خلوته فهمیدم من سکوتو فقط برای یک مقطع کوتاه دلم میخواد نه همیشگی .... 

وقتی بقیه نیستن حالم میگیره... حالا خیلیم پر صحبت نیستماااا ولی خب باز گاها یک صحبتی میکردیم با بقیه و بالاخص هم اتاقی‌ها  

 ... 


 درسمم میخونم، غذامم خوب و به موقع میخورم ولی از یک چیزی ناراضیم که گنگه برام .... هم سکوت زیاد هست و هم حس خفگی خودم و هم اینکه باید خودم و پیدا کنم :)) 

 شنبه امتحان دارم ... امتحان تاریخ شهرها ایران ... کتابه دوره های مختلف تاریخی رو توضیح داده...‌ موندم چطور یادشون بگیرم :/ از فرهنگ و سیاست و اقتصاد و ریخت شناسی شهرهای هر دوره گفته ... از مادها بگییییرررر تااااپهلوی و امروز :) 

 حالا توکل بر خدا میرم دوباره بخونم ببینم چی به چیه!!  


دلم میخواست امتانای  دانشگاه نباشه فقط برا کنکور بخونم که گویا نشدنیه و هر هفته برنامه خودشو داره و میتونه مانع درس خوندن کنکور بشه :/// باید هدف رو سفت چسبیییید!!!! خلااصههه کههه اینم حس و حال این روزام :) میدونم یک روزی بالاخره تکلیفم با خودم و زندگیم روشن میشه شاید خیلی دور باشه اونروز شایدم خیلی نزدیک :))  امیدوارم زود باشه