یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

اگر بخوام از این چند وقته خودم بگم، باید بگم تقریبا اوکی بود:)

اون چند روز اول که رسیدم رفتم تو اکیپ ستاد استقبال از ورودی‌های جدید دانشگاه :)))

تجربه عالیییی‌ای بود ^____^

بچه های جدید ،و خانواده های مضطرب و نگران میدیدیم :))) 

چشم های نگران و پر از سوال و دختر و پسرهای شیطونی که چشمشون دنبال دوست و رفیق بود :))) 

یک عده دنبال هم شهری بودن یک عده دنبال هم کلاسی یک عده هم هم خوابگاهی یک سری هام حتی غصه هزینه خوابگاه رو داشتن :( برای این دسته آخر واقعا متاثر میشدم اما خب چه فایده دانشگاه های ما به اسم دولتی هستن و هزینه غذا و خوابگاه رو ‌هم از دانشجو میگیرن، اونم چجووورم، هر سالم گرونتر میشه اما کیفیت واسه ۱۰ سال پیش و ثابته!

 با همه ی اینها کلی حال داد ، کلی خودمون سوتی دادیم کلی بچه ها و خانواده ها سوتی دادن، شب ها دوباره برای هم تعریف میکردیم و هر هر میخندیدیم فقط اونجا به عنوان یک ترم بالایب آبروداری میکردیم ^___^


کلاس عمومی محبوبمم رفتم :)) درس شیرین قانون اساسی جم.هوری. اس_لاااام..... استادم درجا منو شناخت و گفت مگه شما این درس و پاسپس نکردین؟ گفتم حذف شدن، گفت من حذفتون کردم ؟‌گفتم بعله ! بعدش منو به عنوان یک درس عبرت به بقیه معرفی کرد و گفت کلاسارو مرتب بیاین و الا عاقبتتون ایشون میشه؛ هر هر به قیافه اش خندیدم :)

خدایی خودمم خندم میگیرع که یک درس عمومی حذف شدم  دلم میخواد برم بگم استاد چند جلسه بیام بخیالم میشی ؟؟!!!  -_- کار غیر اخلاقیه اما واااقعا توجیهاش حال بهم زن و حوصله سر بره!! کاش خودش صدام کنه بگه لدفن نیا  


با استاد "نون" هم کلاس داشتیم و همون جلسه اولی یک ارائه گذاشت رو دستم :/ 

ینی واقعا اشک‌ تو چشام جمع شد وقتی گفت واسه جلسه بعد رو این موضوع تحقیق کن و بیا ارائه بده، میخواستم استاااااد چرا نمیزاری یکم استراحت کنیم اول ترمی  نگفتم چون میدونستم بگم یک تحقیق و ارائه دگ هم اضافه میکرد و میگفت ساکت باش؛ سنگین و رنگین یواشکی اشکام و پاک کردم و بقیه درس گوش دادم 

خلاصه که سه شنبه ارائه دارم -_- ناقابل!

...


راجع به اتاقمم باید بگم، خوبه ازش راضیم اگه حشره نداشته باشه و اینکه موکتش رو بشوریم،‌ راستش این چند شبه همش با لامپ روشن خوابیدم از ترس وجود سوسک و اینا ... کاش نباشه! !!


...

آران اومدههههههههه با خواهرش، این دو روز کلا باهم بودیم :)) 

براشون غذاهای گیاهی پختم و اصلنننننن اهمیت ندادم که ممکنه دوست نداشته باشن  البته دوست داشتن ، ینی مجبور بودن  توی قیمه قارچ ریخته بودم و خیال میکردم تهش قارچا فقط برای خودم میمونن درحالی که هیییییچ قارچی نموند و این قیمه اولین قیمه جاافتاده عمرم بود :))) خوشالم براش :)))


فعلا همینا، شب خوش :))

چرا میکشیم؟؟

میدونی قلبم درد میگیره، بدنم مور مور میشه، حس میکنم تمام بدنم رو چنگ زدن و داره خون میاد! 

خون میاد اما کاری از دستم برنمیاد!

چرا میکشیم؟؟؟


پست نمیدونم چندم!

دیشب با مهسا رفتیم حیاط خوابگاه، سوار تاب شدیم، آهنگ و پلی کردم و هی حرف زدیم و حرف زدیم، من اوج میگرفتم اما اون انگار تمایلی نداشت! از عشق دوران دبیرستانش میگفت که یک پسربی دین با تفکرات خاص خودش که این رو شیفته خودش کرده بود، میگف اولین بار که باهاش رفتم بیرون رفتیم جاده و بعد به خودش فحش میداد و میگفت خیلی احمق بودم که اون اولا خیلی بهش اعتماد کرده :))) کلی به فحش هاش خندیدم، میگفت شیدا میدونی چیه اون من و هرجوری که بودم دوست داست، میگفت براش مهم نبود موهام ژولیده است یا به خودم رسیدم! میگفت من عاشق این چیزاش بودم :)

میگفت به نظرت چطور میشه فهمید یکی واقعا دوست داره؟!!! آپشن خاصی نداشتم اما گفتم میشه حس کرد.

بهش پیشنهاد دادم اگه آدم رابطه است هیچوقت ازدواج نکنه و همینجوری از رابطه هاش لذت ببره!!


قرار بود وقتی برگشتیم فیلم ببینیم ولی انقدر خسته شدیم که بیخیالش شدیم :)) رفتیم اتاقش و اون حجم از بهم ریختگی من و به حرف آورد گفتم بیا جمع کنیم اما خسته تر از اونی بود که پاشه، بزور من و فرستاد تخت بالا خودشم پایین دراز کشید هر دو غرق در نت شدیم 







جنگ میدونی چیه؟؟

جنگ میدونی چیه؟؟؟

 من نمیدونم اما اشک های پدر و مادرم رو وقتی ممد نبودی ببینی پخش میشه دیدم! اشک شوقِ از تعریف وقایع روز آزادسازی خرم شهر رو دیدم. اشک ریختن دوستم از اینکه گهگاه از دماغ پدرش ترکش خارج میشه و خون ریزی شدیدی میکنه رو دیدم، دگ نمیگم پدرش یک چشمش رو هم از دست داده؛ خدا رو شکر یک چشم دگ‌اش هنوز هست!!!


دیشب داشتم نظر آران رو راجع به استقلال کردستان عراق میپرسیدم، گفت دوست داره استقلال هم زبون هاش رو ببینه، من اما نگران بچه هام بودم و کارشون خودخواهی و دامن زدن به جنگ میدونستم اما اون معتقد بود چون پدربزرگش رو بارها بخاطر اینکه یک فرمانده ارتشی کرد بوده تبعید کردن!!!!! چشم هام چهارتا شد ،‌گفت احتمالا ما هم بریم کردستان، ناخودآگاه اشک از چشام سرازیر شد.... 

هییییچوقت فکر نمیکردم جنگ و سیاست بتونه دوستم رو ازم بگیره!!! به شوخی بهش گفتم برین استقلالشون ببینید و زود برگردید ، هر دو خندیدیم :))) 

خیلی پررو برگشته میگه دو هفته دگ میام میبینمت که قبل از مهاجرت دیده باشمت، دلم میخواست هم خودم و هم اون رو به دو قسمت مساوی تقسیم کنم!!!!!

دختران طلا دوست

برام جالبن دخترایی که تا نزدیکای آرنج طلا دارن !!

طلا دوست دارم! تازه انگشتر طلام میندازن تو عروسیا...

یا آرزوی سرویس چند ملیونی سر عقد یا عروسی دارن :))

حتی یک دوست کوردم گوشوار بسیار گنده و آویزونی داره که تو مجالس عروسیشون با علاقه خاصی گوشش میکنه :))

یا جلیقه سکه دوزی شده داره ^____^


من اما خوشم که نمیاد هیچ به طلا فقط به عنوان یک سرمایه ضعیف و نیمه مطمئن نگاه میکنم!

دختره که الان تو ایستگاه بغل دست من نشسته ۳ تا النگو از اون پهن ها و سه تا از اون نازکا داره *_* جالبه نه؟؟؟ 

راستش اولش که چشمم بهش خورد جا خوردم -_- 


من اما اصلا النگو فلان و انگشتر بهمان و سرویس چند میلیونی نمیخوام و برامم مهم نیست طرفم تواناییش رو داره از اینا برام بخره یا نه، من یکی میخوام بتونه بال های پروازم رو جاه طلب‌تر کنه، بال های من نیازی به طلا و امثالهم ندارن ( با خودخواهی کامل ) >< 

این توانایی تو ذهن آدماس نه مال و ثروتشون :))


به تفاوت بال ها و علایقشون توجه کنید نه درستی یا غلطی علایقشون 


حااااالم خوبهههه ، شب دوباره میام میگم چه کردیم ^_^