یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

دارم به این فکر میکنم که هیچوقت گوش بچه ام و سوراخ نمیکنم،‌ یا سوار یک حیونش نمیکنم ...


:)


مامانم کمر و زانوهاش درد مکینه و بهش گفتم نمیخواد خونه تکونی کنی :) و نکردیم :)) والا خونه تمیزه دگ! چه تکوندنی آخههه .. 

به بابامم گفتم آجیل نخریم :) مامانمم موافق بود، بابامم اوکی داد! والا آدم زورش میاد :/ 

کاش بتونم برا ماهی قرمز هم راضی شون کنم  

این کار سخت تر از بقیه اس چون با خواهر طرفم و اون الان فقط حرف خودش و میزنه و دلیل و منطق منو نمیتونه درک کنه :)) 

خلاصه که این جوری :)))


..

حس میکنم هعی دارم چاق میشم :) چون زیاد میشینم و برا انرژیرفتن مغزم تمایلم برای خوردن چیزهای شیرین بیشتر شده :) 

دارم به ورزش فکر میکنم... دلم میخواد برگردم به ۶-۷ سال پیش یا خیلی قبل ترش که واقعا با ورزش عرق میریختم و میدوییدم و بالا پایین میپریدم و عین خیالمم نبود ولی الان حس میکنم نفس کم بیارم بز اون حجم فشار :)) اما عمیق دلم براش تنگ میشه گاهی ^_^ 

..


فردا چهارشنبه سوریه :) نگاه میکنم میبینم این ترقه و فلان هیچ لذت و هیجانی بهم نمیده :) بیشتر ترس از صداهای بلندش رو دارم و اصلا برای برام جالب و مهیج و خنده دار نیستن :)


یعنی میشه یک روزی ترقه و صدا های وحشتناک و نشنویم؟؟

اما آتیش و دوست دارم حقیقتا ^_^ کنارش بشینی و صحبتای جدی بکنی و خاطره تعریف کنی برا دوستت :)) هوا سرد باشه  هعی حرف بزنی و بزنی و شبم خیلی زود بری تو رخت خواب سرد و خنکت :) توی یک خونه سفید و خلوت :) هعی :))


ماجرای رئیسی که دگ رئیسم نیست! 2

پست قبل و که دوباره خوندم، دیدم عع! توی حال و هوای بغض و گریه و احساسات درهم سر ظهریم، صحبتام چقدرررر خبیثانه جلوه کرده !

یاد آرزوی موفقیت بعد استعفام افتادم .. بهشون گفته بودم از صمیم قلب براتون آرزوی موفقیت دارم... انگار حالا آرزوم از صمیم  قلب نیست دگ  

هعیییی! 

لابد بعد تموم شدن فعالیت های هورمون های عزیزم دوباره منطق بهم غلبه میکنه و برمیگردم به این حس که خب براشون از صمیم قلب آرزوی موفقیت میکنم و میگم اوکی بابا... اصلا به درک! برن جلو ببینیم ..

 فقط از ما دور باشن  


دگ اینجوریاس :/


ماجرای رئیسی که دگ رئیسم نیست!

رئیس استوری گذاشته بود تو واتساپ و به پیج اینستاگرامش لینک داده بود! رفتم تو پیج و پیشرفت هاشون  و دیدم و به شدت اعصابم خورد شد! 


میدونی؛ دارم به این فکر میکنم که چطور میتونستند انقدر منفعت طلب باشند؟؟ 

فقط وقتی که با خودم میگم حلالش نمیکنم دلم یکم آروم میشه و الا نه! 

از دست خودم ناراحت نیستم و خوشحالم که روان سالمی داشتم و حقه باز و منفعت‌طلب نبودم! 

آرمانها و ادعاهاشون زیباست ولی عمل بهش فقط در راستای منفعتشون هست و اگر این منفعت نباشه دگ همه چیز کشکه! 


حرص فراوانی درونم رو فرا گرفته و احساس میکنم تمام اون حدود ۹ ماه از بی تجربگیم سو استفاده شده! عمیقا دلم میخواد تلافی کنم :) عمیقا دلم میخواد یک دعوایی راه بندازم :) عمیقا :)

عمیقا حالم از منطقی بودنم بهم میخوره! 

 



بعدا نوشت: 

به آران میگم اینجوری، میگه از کجا میدونی اوضاعشون آنقدر گل و بلبله! !!!! 

دیدم منطقی میگه  

همچین استعداد اغراق کردنی دارن شدیییید

 

دغدغه یک کنکوری! 4

ینیااا قشنگ هر اتفاقی که برا آدم میوفته براش یک تجربه یا یک دید و نگاه و راه جدیده! 

یکم کلی تر بخوام بگم هر برهه از زندگی یک چیزی برای یاد دادن بهت داره! 

یک موقع هایی که به این فکر میکنم که چرا هستم؟‌ چرا دارم تن به قوانین آدما میدم؟ یا چرا دارم تو چرخه شون حرکت میکنم؟!، آخرش به این میرسم که دلم میخواد ته این دست و پا و تقلا مونو ببینم! 

فکر کن...... شاید یک روزی رفتیم مریخ، یا رو خورشید یا رو زحل! شاید تونستم برم فضا! شاید اوکی بشه با یک کشفی که در چند روز آینده شاید رخ بده! 

اینا منو به هیجان میاره و امید و درم زنده میکنه :)) 

خب نجوم همیشه علم جذاب من بوده و هست و مطمئنا باید یک فکری براش بکنم! 

تجربه های خاص و بکر و ناشناخته برام جذابه بخصوص که در حیطه مباحث علمی باشه :)


یادمه سوم ابتدایی بودم و فصل ۹ علوم سوم ابتداییمون راجع به فضا بود .. معلممون درس داد و من برای اولین بار باهاش آشنا شدم و به قدرررررریییییی سر ذوق اومدم و همش تو ذهنم ثبت کردم صحبتاشو که بعد برگشتم تو خونه از اول تا آخرش رو برای مامانم توضیح دادم..

یادمه موقع امتحان ها و پرسش کلاسی تنها فصلی که به راحتی ازش میپریدم و نمیخوندمش همین فصل بود چون کاملا از بر بودمش :)

همچین اتفاق مشابهی برام تو یکی از فصل های علوم سال اول راهنمایی برام افتاد و دوباره عاشق اون فصل شدم و برگشتم خونه کامل همش و برا مامانم توضیح دادم :)))


..

جدیدا علاقه به علم یا تحقیقات علمی رو‌ در خودم کشف کردم :))

جالبه نه؟! میدونستم یک زمانی از این چیزها سر ذوق میومدم ولی هیچوقت جدی بهش نگاه نکرده بودم...


از معضلات داشتن دوست مشترک بین دو دوست

یک دوست مشترکی داریم با آران که اولش دوست اون بود و بعدش خیلی اتفاقی منم باهاش آشنا شدم و فهمیدم دوست آرانه.

حالا این همیشه بین رابطه من و آران حساسه! همیشه آمار میگیره که با آران رفتی بیرون؟؟ اونم پیشت بود؟؟؟ و از این قبیل سوالا!!! 


امشب چون آخرین شبی بود که خوابگاهم رفتم که با آران خداحافظی کنم :) قبل رفتن به فکرم زد یک چیزی یک متنی براش بنویسم و بهش بدم که یادگاری باشه براش از من! 

توی یکی از برگه‌هایی که از قبلا از رنگی رنگی خرید کرده بودم براش تبریک عید نوشتم و آرزو. رفتم اتاقشون و اولش همینجوری نشستم زمین و چایی ریختن و برام و مشغول صحبت شدیم که  از قضا اون دوست مشترکمون سر رسید -_-


اولین چیزی که بهش فکر کردم برگهه بود :)) که ای خدااااا،‌ من چطور این برگهه جلو این بدم به آران، برگه کنارم بود و گوشیم و گذاشته بودم روش خوشبختانه! 

حین صحبت‌ها کاملا متوجه شدم که حواسش به برگه کنارمه :))

خودم و زدم به اون راه و صحبت میکردیم هععععییییییی! 

توی یک فرصتی وسط بحث ها از روبرو اومد نشست کنارم و یکمم پشت تر از من که بتونه برگه کنارم و بخونه. .. ! البته اونجا گوشی دستم بود و داشتم باهاش بازی میکردم رو برگه نگذاشته بودم! 


خلاصه انگار که درست نتونسته بود بخونه یا هرچی! چون علائمی از خودش نشون نداد و منم چیزی نگفتم و خیلی عادی -_- 


عاغاااااا خلااااصه موقع رفتن گفتم دگ به هر حال میدمش به آران حتی اگر خیلی ضایع شه! 

اولش که قبل من پاشد بره ولی بعدش گفت نه توم با من تو مسیر رفتن به اتاق باهامی  یعنی که منتظرت میمونم باهم بریم  هیچی نگفتم و خیلی ریلکس موقع خداحافظی با آران بهش گفتم که خب من فردا صبح زود میرم و شروع کردیم به رو بوسی... اتاق یکطوری ساکت شده بود و همه داشتن رو بوسی ما رو تماشا میکردن  بعدش هم کاغذ تو دستم و درآوردم و دادم بهش گفتم این و برای تو نوشته بودم :)

همین که من گفتم برا تو نوشتم اون دوست مون گفت این کاغذه چی بووود؟؟؟ ببینم؟؟؟!!!! منم میخواااااام! 

من: -_- :/ :| 

آران: متشکرم بعدا میخونمش ( درجا گذاشت رو تختش ) 

هم اتاقیش: >< >< >< 

من: یک چیز شخصی بود (با خنده )

اون: ببینممم، منم میخوام.

زود به سمت در حرکت کردم که خب سریع بریم بیرون ..

موقع آخرین خدافظی و خنده هامون بخاطر رفتار اون دوست .. برگشت به آران گفت یادت باشه من و اونجوری آروم نبوسیدی!! دگ واقعا خنده مون شدت گرفته بود! که من بهش گفتم دیونه و واقعا دگ اومدیم بیرون :))) 


...


میدونم خیلی شخصیت آسیب پذیری داره و شکننده است و قبلا هم دو بار پیوست پسرش ترکش کرده و ...

ولی اولا  واقعا نمیدونستم که چه واکنشی درسته و دوما بنظرم حق نداره من رو به خاطر خواست دلم محدود کنه! این بود که اینطور رفتار نمودیم :))))