یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

جنگ میدونی چیه؟؟

جنگ میدونی چیه؟؟؟

 من نمیدونم اما اشک های پدر و مادرم رو وقتی ممد نبودی ببینی پخش میشه دیدم! اشک شوقِ از تعریف وقایع روز آزادسازی خرم شهر رو دیدم. اشک ریختن دوستم از اینکه گهگاه از دماغ پدرش ترکش خارج میشه و خون ریزی شدیدی میکنه رو دیدم، دگ نمیگم پدرش یک چشمش رو هم از دست داده؛ خدا رو شکر یک چشم دگ‌اش هنوز هست!!!


دیشب داشتم نظر آران رو راجع به استقلال کردستان عراق میپرسیدم، گفت دوست داره استقلال هم زبون هاش رو ببینه، من اما نگران بچه هام بودم و کارشون خودخواهی و دامن زدن به جنگ میدونستم اما اون معتقد بود چون پدربزرگش رو بارها بخاطر اینکه یک فرمانده ارتشی کرد بوده تبعید کردن!!!!! چشم هام چهارتا شد ،‌گفت احتمالا ما هم بریم کردستان، ناخودآگاه اشک از چشام سرازیر شد.... 

هییییچوقت فکر نمیکردم جنگ و سیاست بتونه دوستم رو ازم بگیره!!! به شوخی بهش گفتم برین استقلالشون ببینید و زود برگردید ، هر دو خندیدیم :))) 

خیلی پررو برگشته میگه دو هفته دگ میام میبینمت که قبل از مهاجرت دیده باشمت، دلم میخواست هم خودم و هم اون رو به دو قسمت مساوی تقسیم کنم!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد