یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

دومین کار و رسمی‌ترین

اون کاره که با دانشگاه همکاری میکنم یک دوره توانمندسازی دانشجوهاست، موسسه‌ای که دانشگاه ازش کمک گرفته بیرون با شرکت ها و کارخونه ها کار میکنه و خلاصه تشکیلات اصلیه اون بیرون و خارج از دانشگاست :) بعد من که اومدم تو این کار اتوماتیک وصل شدم به کارمندای اون موسسه و یکجورایی همکار اونا هم شدم... 

 نفری که من بیشتر باهاش در ارتباطم یک دختر خانمیه (احتمالا ) که چون ندیدمش هیچ تصور ذهنی از قیافه و هیکل و صدا و رفتاراش ندارم اما دلم میخواد خیلی زود ببینمش :)))) اون اینترنتی و با چت بهم یاد میده چی و باید چکار و کنم و چجوری و این حرفا. .. یکبار برای همین یاد دادنه گفت خب میتونیم زنگ بزنیم صحبت کنیم  هر سوالی داشتی بپرسی من گفتم اوکی اگه سوالام زیاد بود تماس میگیرم... الان میگم ای بابا خبببب زنگ میزدییییی :((( اه. 


حالا که دگ تا حدودی راه افتادم، باهم بیشتر رابطه همکار با همکار داریم تا اینکه اون بهم یاد بده، گاها باز سوال دارمااا ولی خب! 

خیلی وقتام بهم زور میگه :/ یعنی من میگم اینکار درست نیست؛ میگه نه کاری که من میگم و بکن :/بعضی وقتا لجم میگیره و بهش میگم اصلا من دگ پیشنهاد نمیدم ولی اون هیچ توجه‌ای به قهر الکی من نمیکنه :// بااز من تیکه‌هام و میپرونم همچینم نمیگذرم ولی خب بررگتره و تجربه اش بیشتره دگ زیاد هم پافشاری نمیکنم میسازیم باهم :) 

در کل حس خوبی میده بهم کار کردن باهاش، خسته کننده نیست و حواسش به همچی هست و تهدیدمم میکنه حواسم و جمع کنم و الا با خودش طرفم  ها هاااهاااا نترسید منم حواسم هست که کارم و درست انجام بدم فقط همین چونه زدنام یکم میترسونتش، فکر میکنه اذیتش میکنم و ... ولی خب بیشتر شیطنت و کار دلی خودمه یعنی مدله ولی انصافا حرف گوش‌کن هستم ، دگ داره اخلاقامون دستمون میاد..

 داستان داریم :))) 


اون رئیس اصلیه که مسئول این کار تو دانشگاه و هم رئیس اون موسسه است هم مرد خوبیه و کار کردن با ایشونم خوبه :))

از طرف دانشگاه هم تشویق شدم بابت راه افتادن و پیشرفتن این برنامه :) 

جدای از همه‌ی اینا این کاره بیشتر برای خودم و اینکه بگم منم دارم یک حرکتی میزنم خوبه... فقط خدا میدونه یک مدتی چقدر خودم رو آماج حملات سخت و سرکوب گر درونی قرار داده بودم و با خودم میجنگیدم که چرا به هیچ دردی نمیخورم!  تا بالاخره این کار جلو پام قرار گرفت و فکر میکنم حجم زیادی از تابو بودن کار کردن و مافوق داشتن و همکار داشتن و اینها برام شکست... مطمئنا این تجربه خیلی بهم کمک خواهد کرد...


اول که کار و شروع کرده بودم به خانواده نگفتم فکر میکردم اگه بگم میگن نه این چه کاریه؟! مرتبط با درست نیست و به کارات لطمه میزنه و این حرفا :)) ولی بعدش که ریز ریز به مامانم گفتم دیدم عع تشویقمم کرد و گفت آفرین خوبه و برات تجربه میشه،  از وقت های تلف شده ات استفاده میکنی و... هنوز برای بابا کامل شرح ندادمش ولی خب فکر کنم اونم نخواد که منصرفم کنه...

:)

خلاصه خیلی حس خوبیه ببینی کاری از دست براومد و توی یک تیمی مفید واقع شدی و بقیه حضور و اضافه شدن تو رو حس کردن :)) و حتی میخوان که تو کارای خارج از دانشگاه هم کمکشون کنی *__* ( ولی من هنوز برای این بخش مرددم )


ناگفته نماند که اوایل فشار خیلی زیادی روم بود چون هنوز فرایند خیلی برام گند بود، آموزش هام معمولا مجازی بود و آنقدر مهارت ارتباط برقرار کردن با مافوق و همکار و نداشتم و تمام فشار کار رو روی خودم حس میکردم و گاها گریه‌ام میگرفت اما دووم آوردم و خداروشکر الان تقریبا جا افتادم دگ... 

خب خیلی بدو بدو کردم و از یک سری خوشیا و گردشا زدم ولی الان راضیم .. شکر :))) 


این همکارم همین دختره؛ لحن صحبت کردنش با من مدلیه که اولین باره کسی باهام اینجوری حرف میزنه... یک حالت خیلی راحت و دستوری و در عین حال مودب :/ راستش خب کسی تا حالا بهم دستور نداده بود فلان کار و بکن، اینجوری، اونجوری، نه اونجوری نه، این چرا اینجوریه، مگه نگفتم اونجوری باشه و الا آخر :/ اوایل که اینجوری باهام حرف میزد علاوه بر تعجب، استرس هم میگرفتم ولی الان عادت کردم :/ بعد الان که دارم فکر میکنم میبینم عع فکر کنم همین کارش باعث شد من یکم جدی تر باشم و شیطنت هام و کنترل کنم، ها؟؟؟ نمیدونم شایدم اشتباه فکر میکنم :/ خلاصه مدل حرف زدنمون یکم چیزه اگه برا شمام عجیبه به دل نگیرین من راه اومدم باهاش  


باز اگر چیزی راجع به این کار یادم آمد اضافه میکنم :) 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد