دارم به این فکر میکنم که هیچوقت گوش بچه ام و سوراخ نمیکنم، یا سوار یک حیونش نمیکنم ...
:)
مامانم کمر و زانوهاش درد مکینه و بهش گفتم نمیخواد خونه تکونی کنی :) و نکردیم :)) والا خونه تمیزه دگ! چه تکوندنی آخههه ..
به بابامم گفتم آجیل نخریم :) مامانمم موافق بود، بابامم اوکی داد! والا آدم زورش میاد :/
کاش بتونم برا ماهی قرمز هم راضی شون کنم
این کار سخت تر از بقیه اس چون با خواهر طرفم و اون الان فقط حرف خودش و میزنه و دلیل و منطق منو نمیتونه درک کنه :))
خلاصه که این جوری :)))
..
حس میکنم هعی دارم چاق میشم :) چون زیاد میشینم و برا انرژیرفتن مغزم تمایلم برای خوردن چیزهای شیرین بیشتر شده :)
دارم به ورزش فکر میکنم... دلم میخواد برگردم به ۶-۷ سال پیش یا خیلی قبل ترش که واقعا با ورزش عرق میریختم و میدوییدم و بالا پایین میپریدم و عین خیالمم نبود ولی الان حس میکنم نفس کم بیارم بز اون حجم فشار :)) اما عمیق دلم براش تنگ میشه گاهی ^_^
..
فردا چهارشنبه سوریه :) نگاه میکنم میبینم این ترقه و فلان هیچ لذت و هیجانی بهم نمیده :) بیشتر ترس از صداهای بلندش رو دارم و اصلا برای برام جالب و مهیج و خنده دار نیستن :)
یعنی میشه یک روزی ترقه و صدا های وحشتناک و نشنویم؟؟
اما آتیش و دوست دارم حقیقتا ^_^ کنارش بشینی و صحبتای جدی بکنی و خاطره تعریف کنی برا دوستت :)) هوا سرد باشه هعی حرف بزنی و بزنی و شبم خیلی زود بری تو رخت خواب سرد و خنکت :) توی یک خونه سفید و خلوت :) هعی :))