یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

شب قدر ۹۸

یک حس دل گرفتگی عجیبی دارم امشب! 

نمیدونم چرا؟! 

حس میکنم خدا (البته اگر باشه ) مثل یک مادر سخت گیر وایساده اون بالا و اصلا حاضر نیست باهام صحبت کنه! منم مث بچه های تخس محلش نمیدم ... اما تو خلوتم دلم برا بغلش تنگ شده و نمیدونم بهونه ام چیه که نمیرم سمتش ... 

میدونم دلش مهربونه اما نمیتونم غرورم و بگذارم زیر پام! نمیدونم برا چی؟! غرور چی؟! بهونه چی؟! 

دلم میخواد اون بیاد منت کشی! بیاد بغلم کنه بلندم کنه ببره پیش خودش بخوابونتم... من مثل چسب بهش بچسبم و برای تمام این مدت دوری زار زار تو بغلش گریه کنم :) چند روزی فقط بهش بچسبم!!


دلم میخواد دگ هیچوقت باهم قهر نکنیم!

اما اون نمیاد انگار و منم مجبورم توی خلوتم به گریه هام ادامه بدم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد