یک حس دل گرفتگی عجیبی دارم امشب!
نمیدونم چرا؟!
حس میکنم خدا (البته اگر باشه ) مثل یک مادر سخت گیر وایساده اون بالا و اصلا حاضر نیست باهام صحبت کنه! منم مث بچه های تخس محلش نمیدم ... اما تو خلوتم دلم برا بغلش تنگ شده و نمیدونم بهونه ام چیه که نمیرم سمتش ...
میدونم دلش مهربونه اما نمیتونم غرورم و بگذارم زیر پام! نمیدونم برا چی؟! غرور چی؟! بهونه چی؟!
دلم میخواد اون بیاد منت کشی! بیاد بغلم کنه بلندم کنه ببره پیش خودش بخوابونتم... من مثل چسب بهش بچسبم و برای تمام این مدت دوری زار زار تو بغلش گریه کنم :) چند روزی فقط بهش بچسبم!!
دلم میخواد دگ هیچوقت باهم قهر نکنیم!
اما اون نمیاد انگار و منم مجبورم توی خلوتم به گریه هام ادامه بدم!