یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

ارتباطات

اینجا خیلی نوشتم از تجربه ام و حسی که به اولین جایی که کار میکردم دارم. حالا دیروز یه پروژه دگ که باهاشون داشتم تموم شد و درجا لفت دادم از گروه

چون اصلا حس خوبی بهشون ندارم و میدونم از کم تجربگی من سواستفاده کردن چند سال پیش. 

مامانم میگه نباید زود لفت میدادی، میگه باس میموندی... باید میموندی و ارتباطت و باهاشون حفظ میکردی... میگه ممکنه بهشون احتیاج داشته باشی در آینده.. 

خب واقعیت من به صورت فردی با رئیس ارتباط دارم اما با کل مجموعه و برنامه هاش نه و دوست ندارم اصلا! در حدی که تو گروهم نمیخوام باشم :)) 


خودم حس خوبی دارم به کاری که کردم :)))))

بنظرم یه جورایی محافظت از روح و روان خودم هست :) و پیام روشن به اونا :)) 



چند وقت پیش که یه جلسه انتقادات و پیشنهادات بود .. قشنگگگگگ خودم و خالی کردم :) و هر چی لازم بود بهشون گفتم :) بعد خواستن باهام جلسه بذارن جهت ارائه توضیحات که من گفتم دگ تموم شده این قضایا برام و دگ جلسه ای تشکیل نشد:) خوبیش این بود هر چی تو این ۲ سال تو دلم جمع شده بود بهشون گفتم *_* ..

دگ اینم از این.. ترجیح میدم ارتباطم خیلی محدود باشه تا هر روز کسایی که علاقه ای بهشون ندارم رو ببینم ^_^

پست سوم امروز ><

بخدا انقدر لذت میبرم... نشستم در آرامش کارهام و میکنم

مامانم استاد عذاب وجدان دادنه..

مامانم استاد عذاب وجدان دادنه..


یکی از مهارت هایی که بعد از بالغ شدن و شناخت جزیی از این دنیا باید در خودمون تقویت کنیم اینه که فیلتر داشته باشیم برای پذیرش یا عدم پذیرش خیلی از حرفا! اینم مستلزم اینه که خودت و خوب بشناسی.. تا اگر کسی دست گذاشت جای حساست شاخکات تیز شه فیلتر رو روشن کنی:)

متنفرم از واسط بودن! متنفر!

بخاطر همین ترجیح میدم فیلترم هر دقیقه روشن باشه و ازم انرژی بگیره تا اینکه یهو خودم و در نقش حال بهم زن واسط ببینم :)


اینه که به جای اینکه در پک نیک باشم.. نشستم دارم تو وبلاگم مینویسم.. میوه میخورم و بعدم به کارهای دانشگاه میرسم :))))))))

هر چی آدم موفق تر میشه ممکنه منزوی تر هم بشه

دیروز و پریروز دو تا روز خیلی خوب بودن

خیلی دوییدم! خیلییییی ... اما برا اتفاق خوبی میدوییدم بنابراین دوسش دارم. بعدا ازش بیشتر میگم :) 



...

میگم چقدر اینکه میگن وقتی آدم معروف میشه منزوی تر میشه درسته... بنظرم هرچی موفق تر هم باشی این انزوا عه بیشتر میاد... 

باید بری با هم رده‌ای هات بچرخی :) باید وارد فاز جدیدی بشی تا جای خالی کسایی که دگ از هم دورین و کمتر حس کنی :))

نکه آدم خودش نخوادا... کسای دگ نمیخوان :( شایدم بخوان اما یه سری احستساتشون اونارو دور نگر میداره :)) 


خلاصه اینجوری 

کوه، شیمی، آشنایی ناموفق ><

امروز رفتیم بیرون بعد معلم شیمی دوران دبیرستانم و دیدیم، سلام و علیک و اینا  که با مامانم کردن رو کرد به دوستش و اشاره کرد به من و گفت فوق العاده مودب بود :) 

من با اکثر معلما رابطه خوبی داشتم اما انتظار این صراحت و  هم نداشتم.. 

جالبه یه بار با یه معلم شیمی دگ مون دعوام شد و ... 

اول خواستم داستانشو بنویسم بعد گفتم ولش کن:)


خلاصه اینم از امروز 

...

سر و ته پروپوزال و امروز یه طوری هم آوردم :) البته خب ترم پیش نوشته بودمش یکم اصلاح لازم داشت فقط .. فلذا انجام دادم.


دگ فعلا همین :))

میرم فیلم ببینم. مامانم اینا که از این فیلم های ایرانی میبینن حوصله ام نمیکشه تی وی نگاه کنم! خوراک من مستند و اخباره

...

هاااا اینم بگم :/// چند وقت پیش دختر دوست مامانم که دورا دور باهم آشنا و دوست بودیم بهم پی ام داد و میخواست که با داداشش  در ارتباط باشم و همو بشناسیم و احیانا ازدواج و اینا ... بعد آقا پسره به لحاظ کارش و مهمتر از اون ۹ سال بزرگتر از خودم بودم و یه مهم‌تر از همه حس و حال و آمادگی خودم گفتم نه و تمام شد. 

حالا امروز که رفته بودیم کوه اونجا دختره رو دیدیم و روشو کرد اونور  

اولش من گفتم شاید ندید ولی مامانم میگه دید و روشو کرد اونور!!!! راست میگه من خیلی خوشبینانه میگفتم!!! خلاصه مامانم خیلی بدش اومد .. البته چیز خیلی مهمی ام نبود اما دگ!!! به قول مامانم ازش بعید بود. انگار قرارداد داشتم باهاشون زدم زیرش! 

یعنی چی خب