یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

دوباره انقلاب کردم و اینستا رو از رو گوشیم پاک کردم...


این مشاوری که باهاش کار میکردم یکبار بهم گفت این تکنولوژی الان اطلاعات وسیع در اختیار همه قرار میده، همه میتونن از موضوعات مختلف اطلاعاتی داشته باشند... اما نکته اینجاست که اطلاعات همه سطحی هست. . ینی ما راجع به همه چیز اطلاعات سطحی پیدا میکنیم... و این خیلی خطرناک. .. چون هم باعث گیجی ذهن میشه و هم انتظار از خودمون و بقیه رو بالا میبره و هم هرگز پاسخگوی درستی برای پرسشهای اساسیمون نیست.‌. فکر میکنیم دلایل رو میدونیم یا موضوع رو میدونیم در حالی که حقیقت این نیست ما فقط بخشی رو میدونیم! 

خلااااصه که یکبار اینجوری در مورد مضررات استفاده زیاد و درگیری زیاد با فضاهای مجازی قانع شدم و حرفش هنوز تو ذهنمه:)


اینکه پاک کردم واسه حرف اون نیست، برا اینه که خیلی درگیرش بودم و وقت میگذاشتم براش :)) گفتم پاک کنم.. کار واجب که ندارم باهاش 

...



خوابگاهم و همه رفتن فرجه الا ما بچه‌های دانشکده  معماری و شهرسازی 

فردا کلاس دارم :/ 

بعد از کلاس یکسری پوشه و سی دی از رئیس دستمه که میبرم پسش بدم ://

کاش همون روز یادم بود میبردم :/ 

...


خوابگاه خلوته و گربه میاد توووو  

منم از گربه میترسم ولی گربهه از آدم نمیترسه و این بیشتر حرصم میده  هعی پیشت گفتن و پا کوبیدن و... فایده نداره ... مثل اژدها نگاهت میکنه فقط 

میشینه جلو در آشپزخونه و چرت میزنه ، اینجوری منم نمیتونم برم آشپزخونه ... باید یکی و صدا کنم اونو بکشه اونور تا من برم داخل کارم و انجام بدم  الان تو خوابگاه هعی استرس گربه دیدن دارم...‌ خیلی بده... واقعا بدم میاد از این ترسم ولی دست خودم نیست...

کاش شلوغ شه این گربهه شل و پلش و جمع کنه بره. . خیلی پروعه!! حداقلش اینه که سر ظهر تشریف نمیاره... عصرا میاد و این باز خیلی خوبه!!! 

...


امروز تونستم درس بخونم بالاخره !!! بعد از استعفا اصلا نمیتونستم بخونم، همش فکرم در گیر بود ولی امروز باز بهتر بودم :)))

امیدوارم مستدام باشه 

...


اوووووه :))) یادم رفته بود بگم، هر روز یانگوم میبینم! خیلییییییی خوبه :)) دلم میخواد زودتر برسه به اون قسمتی که با بانو هن میدوئن سمت هممممم  

هر روز دو قسمت میبینم، یا موقع نهار و شام یا قبل خواب :))) خیلی دوستش دارم :)))



بعد از ۱۰ ماه کار و فعالیت ... :)

اون کارم و چند روز پیش تحویل دادم،‌ دو روزی میشه! 


خوشحالم :))) زیااااد. ولی ذهنم و درگیر کرده! 

من میخوام برای آزمون ارشد مطالعه کنم اما این کاره هعی زیاد میشد و وقت برای خودم نمیگذاشت، منم هعی میگفتم فقط ندارم و فرصت ندارم و... ولی کارم و کم نمیکردن، از طرفی بعد یک ماه کار و ... فهمیدم علاقه ای بهش ندارم و بهشون بارها اظهار کردم اما هر بار قانعم میکردن :)

من تو کارم خیلی موفق بودم! اون موسسه چنان تکونی خورد که اصلا حاضر نبودن من   رو از دست بدن... هییییچکدوم از کارمندا خوشحال نشدن از اینکه من خدافظی کردم، به قول رئیسه کل مجموعه رو به یک استانداردی رسونده بودم  که دوباره رسیدن بهش حالا حالاها ممکن نیست. 

دو ماهی میشه جدی گفتم میخوام برم ... اونا غر هام رو میشنیدن و وعده کمک و دستیار میدادن اما در عمل هیچی! سه شب پیش که باهم جلسه داشتیم دوباره بحث شد و موسسه میخواست با چند جا قرارداد امضا بکنه من دوباره از شرایطم گفتم و اینبار با خنده گفتن نهههه میتونیم؛ مطمئنم شما هم میتونید. من گفتم باید از درس و زندگیم بزنم برا این کار ... 


جلسه خیلی بدی بود. یکم حالت بحث و جدل و اینها بود ولی اونا نمیخواستن من رو از دست بدن و مثل همیشه با راه حل هایی میخواستن فعلا کار جلو بره...

بعد از جلسه داشتم اتاق و مرتب میکردم و یک لحظه به خودم گفتم تمومش کن! وقتی هدف تو برای اونها مهم نیست تو چرا براشون وقت بگذاری!!!! زنگ زدم به آران،‌ گفتم همه حس هام رو، گفت تمومش کن.. گفت اونا کارشون لنگ نمیمونه؛ راهش رو پیدا میکنن تو نشون بده که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!!!! تمام.


برداشتم پیام دادم به رئیسه و گفتم من تصمیم رو گرفتم و تموم میکنم،‌ فردا هم هرچی اطلاعات دست من دارید میارم تقدیم میکنم.

گفت شوک وارد کردی و دلیلت چیه؟ گفتم دلیلم رو قبلا هم گفتم. گفت بله متوجه شدم... ولی ارتباطت رو قطع نکن ممکنه دچار خلا کاری و احساسی بشی!!!! 

تو دلم گفتم اووووووه! !! خلا احساسی و کارییییییی اتفاقا من دنبال همین خلام تا یکم به زندگیم برسم!!



بهش گفتم فردا براتون میارم  و گفت اگر شما اینطور راضی هستید ما هم به رضایت شما راضیم. 

فردا صبحش نشستم نوشتم از اینکه هر کاری رو به کجا رسوندیم و چکار باید کرد و..... یک گزارش تهیه کردم. 

تمام اطلاعاتی هم که دستم بود رو ریختم توی یک فلش و بردم دادم.

مسئول دفتر رئیسه بهم میگف مطمئنی میخوای بری؟؟ تصمیمت جدیه؟؟ گفتم بله. گفت شما برین ما کارمون خیلی سخت میشه! گفتم منم درس و دانشگاه دارم برام سخته! 


رفتم که اتاق رئیسه اول برام از فلاسکش چایی  ریخت، خیلی با لبخند شروع کرد، ازم پرسید امروز راحتی؟؟ منم خندیدم گفتم بله گفتم البته امروز هم داشتم این گزارش و این فایلهایی که آوردم رو آماده کردم. فلش رو دادم زد به سیستمش! 

برام حرف میزد که تو جلسه ای که امروز داشتیم جاتون خیلی خالی بود :) گفتم ممنون خیلی لطف دارید. دوباره شروع کرد به  گفتن اینکه ارتباطتتون رو کامل قطع نکنید. 

برای بعد کنکورم بهم پیشنهاد داد؛ هیچی نگفتم :)

گفت یک هفته هم بمون و کمکمون کن؛ بازم هیچی نگفتم :) 

فقط حرفاش رو تایید میکردم. میدونستم دورنا به شدت عصبی هست ولی جلو من خیلی خودش رو کنترل میکنه... چاییم رو خوردم، فایل ها رو نشون دادم و کپی کرد توی هاردشهر و با کلی خداحافظی و حرفاش های تعارفی اومدم بیرون از اتاقش، رفتم پیش مسئول دفتر و از اون هم خداحافظی کردم. 


بیرون از موسسه درجا زنگ‌زدم آران، داد میزد شیری یا روبااااه؟؟ با خنده و بریده گفتم شیر! هر دو زدیم زیر خنده


بعد توضیح دادن به آران و قطع کردن تماسم، رفتم توی یک فروشگاه و چند تا تیکه تنقلات خریدم که جایزه ریزی باشه برای شجاعتم که حضوری رفتم و تمومش کردم...

بعدا یک اسنپ گرفتم به سمت خوابگاه و برگشتم، حدود ۷.۵ شب بود... توی ماشین تو گروه نوشتم و از همه اعضا تیم تشکر کردم و درجا لفت دادم.

رفتم تو خصوصی همکارم که خیلی نزدیک هم بودیم و ازش تشکر کردم و ...  



خلاصه تموم شد و همهههه چیز تموم شد ولی گاها فکرش میاد تو ذهنم و تمرکز و ازم میگیره ! فکر کنم نیاز به زمان دارم 


جهت ثبت:

برای اینکه توی کارم موفق ظاهر شدم و از خودم راضیم برای خودم خوشحالم

برای اینکه همه کارم و پیشرفت زیاد تیم رو اذعان میکردن خوشحالم 

از اینکه استعفام رو به سختی پذیرفتن حس خوبی بهم میده اما اینکه این مدت وقتم تلف شد یا از روی کم تجربگی براشون وقت گذاشتم ناراحتم و اذیتم میکنه!!

اینکه همکار نزدیکم یک روز کامل علیرغم اینکه پیامم رو خونده بود جوابم رو نداد یکم ناراحتم کرد .. قبول دارم من هم یکهویی گفتم ولی خب میخواستم نشون بدم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست..‌ انسان دوستی و کمک من یک حدی داره و وقتی شما برای هدف من ارزش قائل نیستید من هم متقابلا همینطورم، حتی یک روز اضافی براتون وقت ندارم.

اینکه که زنگ زدم به مامانم و اونم تشویقم کرد و گفت خوب کردی هم خوشحالم میکنه! 

اینکه حضوری رفتم هم خیلی خوشحالم میکنه ... بدون ترس، بدون واهمه،‌ با قاطعیت و قرص و محکم. 

اینکه توی این مدت همکاری سعی کردم به هیچکس بی ادبی نکنم هم خیلی خوب بود از نظر خودم... در کل از عملکردم راضیم و فقط باید برنامه درسیم رو اوکی بکنم و جدا بشینم پاش و برسونم :)

همییییین :)) این بود انشای من