یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

وغیره جان از ازدواج گریخت ><

امشب دوستم میگفت میخواستن یک جورایی ب زور تن به ازدواج بده! من نمیگم ازدواج بده ولی برا من یا اون که میشناسم و میدونم خیلی بچه ‌آیم این اتفاق خیلییییی زوده -_- واااااای خداااااا اصلا نمیتونم تصور کنم! اصلا یک حالی شدما ..‌

خدا روشکر مقاومت کرده و بخیر گذشته !!!


بعد حالا یکی از همکلاسیام حس میکنم میخواد‌نامزد کنه البته اون خیلی خانوم و عاقل تر منه و میدونم خیلی خوب از پسش برمیاد، ولی خب دست خودم نیست یک جوری میشم میبینم داره این مرحله تو زندگی دوستام اتفاق بیوفته! 


....

ما همچنان داریم به گشتنمون ادامه میدیم و امروز رفتیم مرکز شهر رشت ؛ البته به نیت میدان شهرداری رفتیم اما کاری پیش اومد و برگشتیم، من حس شهرسازانم گل کرده و دوست دارم بافت قدیمی شهرهای ایران ببینم و اطلاعات داشته باشم راجع بش!!!


درسته که من اولین نفس های زندگیم رو توی یکی از شهرهای شمالی کشیدم و اونجا متولد شدم اما همچنان این هوا برام غریب و من دوستدار آب و هوای شهرهای کوهستانی خودمونم ینی جایی که درش بزرگ شدم نمیدونم چه حکمتیه این اسم گیلان تو شناسنامه‌ام!!! فقط اینو میدونم اگه اونجا و دکتر اون شهر نبود قطعا منِ در حال تایپی وجود نداشت 

فردا میریم میدون شهرداری که در واقع یک میدانی ماشین رو بوده که پیاده محورش کردن من به شخصه تو همچین جاهایی احساس امنیت بیشتری میکنم فقط از هوا خواهش دارم یکم کمتر گرم باشه شور شور عرق نریزیم فردا 


خندوانه

راجع به سفر فقط اینو بگم جای عزیزانم و شمایی که داری این پست و میخونی بسیار خالیه ^_^

دیروز رفتیم‌ منطقه آزاد انزلی و امروز قلعه رودخان *___* 

حالا بعد نظرم و راجع به انزلی و آون منطقه مینویسم!!


... 

میخوام از خندوانه بگم، شمام قبول دارین این رامبد چقدر رو مخ گاهی؟؟ میخواد بگه نه همچی اوکیه تو برنامه و ....

بعدم تقلب هم میکنه!

اما هیچکدوم از اینا باعث نمیشه خندوانه  نبینم!!!!

رامبد حالا خوبی هم داره همش بد نیس! به هرحال ....

من با بایرام خیلی حال میکنم و استاد کهنمویی  


فعلا همین، خوابم گرفت راستش *_*

نصفه شب خوش!

دیروز که جمعه باشه رفتیم کنار دریا :))))


دایی هی بهم زنگ میزد که پس کی میاین شمال؟ منم میگفتم بابا که فرصت نداره نمیدونم کی بشه! !! راستش من زیاد شمال دوست نیستم هستما ینی این مدلی که همیشه رفتم نیستم، همیشه دلم یک سفر هیچهاکی شمال رو دوست داشتم!!! حالا هیچهاک هم نبود و خودمون ماشین داشتیم هم اوکیه اما نه اینکه سوار ماشین شی و بری اینور اونور؛ از نظر من شمال رو باید پیاده گشت :))) راه رفت و مناظری که میبینی رو ثبت کرد *_* بعد  من سفر اینجوری رو ترجیح میدم دوستام همسفرم باشن :))


به هر حال داشتم میگفتم که دیروز رفتیم کنار دریا و دایی ایناهم اومدن و برگشتنی دایی گفت من و خواهری بریم خونشون و چند روز دگ خودش برمون میگردونه خونه! این شد که من اوکی دادم و اومدیم رشت :)))

بله بالاخره شما تایپینگ های من از رشت (با ساکن روی تمام حروف بخونید )مخابره میشه 


چند روزی اینجا میگردیم و برمیگردیم :)) 



....

هنوز تو فکر اتاقم هستم و یکم ازش پیش رفتم ، البته فقط یک دیوار !! 

...

دیروز یکی از بچه ها بهم پی ام داده بود شیدا چکار کنم حالم خوب شه؟؟ یک چالش بهم پیشنهاد کن!!! از اونجایی که میدونم منشا این حال خرابی ها حس بدی هست که به خودمون داریم بهش گفتم دو هفته چپ دست شو، گیاهخواری کن و دکور اتاقتو عوض کن! 

امیدوارم زودتر اوکی شه.

...

راستی راجع به گیاهخواریم توی مهمونی هم بگم که خب خودم بیشتر از میزبان معذب میشدم که بگم من اینو نمیخورم و برنج ماست بخورم! اما به خودم گفتم شیدا تو باید اطرافیانت رو از تصمیمت با خبر کنی اگر با معذب شدن بخوای به هر چیزی تن بدی این کارت هیچ ارزشی نداره بنابراین خیلی محکم و مصمم سر سفره برای خودم برنج ریختم و ماست و رفتی دایی ظرف ماهی رو آورد که بکش و این‌ کارا چیه گفتم دایی جان مرسی ولی من همین و دوست دارم! 

ظهر هم زن دایی خیلی ناراحت شد ولی من گفتم که من غذام همینه و من گیاه‌خوارم شما نگران و ناراحت نباشید و غذاتون رو بخورید! 

با خودم داشتم میگفتم باید این چیزا مواجه بشم و مواجهشون کنم! و اینجوری حسسس خیلی خوبی میگیرم :))


به وگن شدن هم فکر میکنم اما یکم باید به لحاظ ذهنی خودم و آماده کنم و بعد!!! راجع به خام‌خواری هم همین‌طور... همه چیز نیاز به زمان داره *_*

راستی نهار دیروز که همه مرغ بیچاره رو کباب کردن و خوردن من یک بشقاب میوه خوردم :) باز همه میگفتن تو چرا نمیخوری و .... 

بالاخره عادت میکنن :)))))

روز خوششششش ^_^

اینم  عکس  از دیروز *_*




از مجموعه خاطرات خاص...

امروز رفتیم مهمونی خونه‌ی دخترخاله مامان ... 

این دخترخاله یک شوهر داره نمیدونم چیه اما همیشه میاد و سر صحبت و با من باز میکنه، بعدم همیشه خانوم مهندس صدام میکنه! 

امروز یک اتفاق خیلی عجیب افتاد، اومد نشست رو مبل کنار من  و پرسید قرآن میخونی؟؟ الکی گفتم عاره چون واقعا حوصله نصیحت شدن نداشتم، اما قضیه خیلی جدی تر بود ، گفت هر روز میخونی؟؟؟ دگ گفتم نهه!  میگفت هر روز چند آیه بخون! گفت قرآن کامپیوتری دیدی؟ گفتم نه! رو کرد به مامانم و گفت چرا دخترتون قرآن نمیخونه بعد مامان هم میگه من که هیچ باباش هم میگه نماز بخونید -_- میخواستم بگم ببخشید به شما چه!!! 

بعدم همین جوری پوکر به حرفاش گوش میدادم -_- رفت یک قرآن آورد نشون مامان داد و مامانم آورد داد دست من ، منم یک نگاه کردم و خواستم ببرم بزارم سرجاش که صدام کرد گفت بیا بشین پیش من !!! رفتم نشستم پیشش و گفت یک صفحه ای رو باز کن، باز کردم و فک کردم الان میخواد برا من بخونه -_- دیدم میگه بخون منم شروع کردم الذین ... که گفت بسم الله الرحمن الرحیم .... منم برگشتم و بسم الله گفتم و دوباره خوندم الذین آمنو... آخر خط گفت این علامت میبینی این علامت کشیدنه باید بگی مآآآآب. گفتم باشه رفتم خط بعد دوباره یک جا کشیدن و یادآوری کرد خط سوم دگ کشیدنیارو خودم کشیدم و اونم آفرین و احسنت میگفت و آخر خط چهارم گفت صدق الله علی العظیم! منم باهاش هم خوانی کردم! و قرآن رو بستم ... بعدش گفت ببین علم سر آدم کلاه میزاره آدم میگه من بلدم، من مهندسم من دارم لیسانس میگیرم من دارم فلان مدرک و میگیرم و... گمراه میشه از راه راست منحرف میشه، قرآن بخون تا هم دلت آرامش بگیره و هم راه راست و گم نکنی! مغرور نشی و .... ، قرآن دلم آدم  و آروم میکنه به پدر و مادرت احترام میزاری؛ قرآن گفته حتی به پدر و مادرتون اُف هم نگید! علم و غرور آدم و منحرف میکنه روزی ۴ تا آیه ۵ تا آیه بخون! همین جوری به حرفاش گوش دادم و وسطا که منتظر بود تایید کنم میگفتم بعله بعله !! به عقایدش  نپریدم!!! هیییییچ وقت فکر نمیکردم یکی اینجوری ارشادم کنه هیییییچ وقت!!! به هر حال عجیب و جالب بود :)) 

نمیدونم چرا ازم این سوالارو پرسید اما کنجکاویش برام جالب بود ، آون وسطا خانومشم تاکید میکرد غرور باعث میشه خدا و پیغمبر و انکار کنی ! 

خلاصه رفته بودن تو فاز ارشاد من 

.

.

هی هم آمار درس و مشق منو میگیرن، حس میکنم یک کیس مناسب داره میخواد منو برسونه بهش


حیف بود ننویسم این خاطره رو  

______________________________________________

این گلا تقدیم به همه‌ی کسایی که این پست و خوندن