یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

340-

امروز رفتم مرکز بهداشت برای ملاقات با مشاور تغذیه ! 

خب اولش که باید یکسری از رو سوالا جواب میدادم، رفتم پیش آون خانومه که پرونده ام دستش بود، گفت کد ملیت رو بگو، گفتم و اونم وارد سیستم کرد و گفت شیدا فلانی؟؟؟ گفتم بله ، گفته عه! چطوری؟  خوبییی؟؟ مامان خوبه؟؟ ناگهان لبخندی زدم و گفتم بله خیلی ممنون خوبن! برام جالب بود که آشنا دراومد من که اصلا نمیشناختمش ولی اون منو میشناخت:))) و بعدم رفتم قد و وزنم رو اندازه گرفت، و یکسری سوال پرسید ازم و بخاطر عادت بد غذایی مثل عدم مصرف گوشت به مشاور ارجاع داده شدم  

رفتم پیش مشاور و اونم بعد محاسبه mbi تشخیص داد که من ۷ کیلو اضافه وزن دارم و داشت شروع میکرد به توضیح اینکه چطور عادات تغذیه ایم رو تغییر بدم، خودم اول بحث و استاپ کردم و گفتم من اومدم اینجا که بخاطر رژیم گیاهخواریم از توصیه های شما استفاده کنم یا رژیم غذایی استانداردی رو بهم بدین تا من دستم بیاد دقیقا ! 

چند لحظه مکث کرد و همین طوریم نگاه کرد! بعد گفت ببین خب خودت هم میدونی که بدن به تمامی املاح نیاز داره و تو که گوشت نمیخوری باید این املاح از منابع غیر حیوانی به بدنت برسونی! گفتم بهله، به هرم غذایی روی دیوار اشاره کرد و گفت همه ی اینا نیازه و به قسمت گوشت و لبنیات اشاره کرد و گفت ببین همون قدر که میوه و سبزیجات نیازه بدنت هست گوشت و لبنیات هم به نسبت باید مصرف بشه، دگ نذاشتم زیاد از هرم غذایی بگه گفتم میخوام لبنیات رو هم کم کم حذف کنم ، گفت نههه! تو ی شرایط سنی تو بهتره مصرف لبنیات رو قطع نکنی! 

بعدم گفت من چون تاحالا مراجعه کننده گیاه‌خوار نداشتم نمیتونم الان برات یک برنامه بنویسم از طرفی باید با همکاران با تجربه ام مشورت کنم، گفتم اوکیه، همین که جبهه نگرفت و نگفت نمیتونم کمکت کنم کلی بود! قرار شد دوهفته دگ ببینمش!!‌

امیدوارم یک برنامه خوب بهم بده ، فعلا گفت حبوبات و مغزها رو برای پروتیین بدنت و انواع کلم رو برای کلسیم بدنم مصرفم کنم، گفتم اوکی و زدم بیرون! آها یک چیزی میخواست بگه باید مولتی ویتامین مصرف کنی، گفتم نه من با دوستان گیا‌خوارم که صحبت کردم هیچکدوم هیچ قرص مکملی جز مکمل b12 مصرف نمیکنن! اونم تایید کرد!

( b12 در منابع حیوانی هست و منشا ایجادش باکتری ها هستن همچنین در منابع گیاهی ارگانیک و طبیعی هم موجوده اما از اونجایی که ما همه چیز و شسته مصرف میکنیم یا پاستوریزه و هموژنیزه؛ که مواد حرارت بالایی میبینن باکتری ها از بین میرن و درواقع متبع تولید این ویتامین از بین میره! + b12 ویتامینی هست که بدن خودش اون رو میسازه و تنها ماده خارجی و لازم اون باکتری های مربوطه هستن! گفته میشه در آب چشمه هم b12 موجوده، اما چون من به آب چشمه دسترسی ندارم ازش محرومم)

خلاصه گفت و گوی مسالمت آمیزی بود!!! بنا به تجارب دوستان گیاه‌خوارم انتظار واکنشهای خیلی زننده ای رو داشتم که واقعا باعث خوشحالی و امیدواریم بود این برخوردا :)))



اینم از این 

339-

خب امروز نشستم کد درسایی که باید وردارم رو نوشتم ، شنبه انتخاب واحده و امیدوارم همچی اوکی باشه! 

فقط موندم طرح۲ که یک درس ۵ واحدی هست رو با استاد "عین" وردارم یا نه!

راستش من از خود برتر بینیش خیلی ناراضیم و اینکه هر کاری برای دانشجو میکنه منت سرش میزاره! کلا من یکم سخت از یکی خوشم میاد، این هم خوبه و هم بد!!! عیبش اینه که شاید احساسی تصمیم بگیرم!!! به هرحال هنوز راضی نشدم در صورت اختیاری بودن بشینم کلاسش، کلا میگن توی طرح واقعا استاد خیلی خوبی هست و سخت گیری های خاص خودش رو داره! 

از طرف دگ من از این حرکتاش خوشم نمیاد و قراره حرص بخورم، و اینکه ممکنه سرآخر به حقمون نرسیم :)) 

و نکته بعدی اینه‌که اسم استاد گروه ۲ تو سایت نوشته نشده و یکم ریسکه چشم بسته انتخابش کنم!! 

خلاصه یکم فکرم مشغولشه، فردا باید با آران مشورت کنم :)


...

اوه اوه از عروسی دیروز بگم ، خیلی راحت میتونم بگم یکی از بهترین تانگو های زنده ام رو دیدم، خیلی با احساس و زیبا رقصیدن :)))

بعدم با آهنگ "کی بهتر از تو" عارف رقصیدن که من دگ رفتم رو ابرا ، چون یکی از آهنگ های مورد علاقه منه، و موقع پخشش منو و خواهری هم بلند میخوندیمش :)))) با این آهنگ هم خیلی خوب رقصیدن و من واقعا لذت بردم، عروس خودش یک پا رقاص بود بابا  


و یک چیز دگ آرامش مادر عروس و داماد بود :) خیلی ریلکس و آروم بودن به آدم آرامش منتقل میشد تا تلاطم و شلوغی و استرس :)))))))

خلاصه دوست داشتم مراسم رو *___* 

فقط شام منه گیاه‌خوار رو در نظر نگرفته بودن و کلا تو فاز گوشت و امثالهم بودن، منم به چند قاشق برنج افاقه کردم و مجبوری یکمم ماست خوردم!! 

...


امروز نهار لوبیاپلو با سویا پختم، دگ تو خوابگاه انقد لوبیاپلو درست کردم الان یک پا لوبیاپلو پزشدم خیلی خوب بود و تا ته تهش خورده شد ، حتی یکدونه برنج هم باقی نموند :) این دومین باره که چنین استقبالی از لوبیاپلوم میشه !

مرسی که هسدم

...

دلم میخواد برم یکسری از عکسای گالریم رو ظاهر کنم، آخه من از اوناییم که از عکسهای چاپ شده لذت بیشتری میبرم :)) فعلا نصف یک دیوار و عکس چسبوندم و یک نصف دگ‌اش مونده بنظرم اگه کلش عکس‌آلود باشه جذابتره! 



فعلا همینا 

این قسمت داستان یک تمارض ><

اصلا این قضاوت ها برام مهم نیست، حتی مامانم اسم این حرکتام و میزاره بی ادبی! اما من آدم تمارض نیستم و نمیتونم از کسی  که ازش خوشم نمیاد یا خاطره خوبی ازش ندارم تعریف کنم و قربون‌صدقه‌اش برم!!! حتی قربون  صدقه کسایی که دوسشون دارم هم بندرت چه برسد اینجور آدما!! 

مامانم معتقده حداقل باید ظاهر و حفظ کرد ولی من نمیتونم با عشق و علاقه نگاهش کنم و لبخند بزنم، اینا همه در حالیه که میدونم طرفمم دل خوشی از من نداره!


مثلا جریان امشب از این قرار بود که رفته بودیم عروسی و دو تا از معلمایی که تو مدرسه باهاشون خوب نبودم رو دیدم!! 

من تو مدرسه چهره محبوبی بین بچه ها بودم ، چون پایه همه شیطنت ها و پیچوندن ها بودم، در کنار اون برای بعضی معلما چهره خیلی منفوری بودم، به طوری که یکی از همین معلمایی که امشب دیدمش یکبار سر کلاس به بچه ها گفت من درسم رو میخونم اما بقیه رو منحرف میکنم که درس نخونن  

یا یکی دگ اشون سر دومین جلسه میخواست منو بنداره بیرون از کلاس  البته خب خودم داشتم میخندیدم و اینم عصبانی شد و اینجوری گفت! یا یکبار ساعت بیکاری میخواست ازمون امتحان بگیره و منم نرفتم مدرسه و بقیه بچه هام از پرسیدن گفتم نمیرم چون تایم بیکاریه و صب میخوام بخوابم!

من منکر این نیستم که  بچه ها یک جورایی تابع من بودن اما به هر حال همه چیز هم تقصیر من نبود و مثلا اونروز واقعا بیکاری داشتیم و کار معلم هم درست نبود که بکشونتمون مدرسه، دگ منم خیلی حرف گوش کن نبودم و نرفتم و از ۱۵ نفر ۹ نفر غیبت خوردن! بعد حالا معلمه به من میگفت عذر خواهی کن اما نکردم و بین خودمون بهش میخندیدیم   از اون به بعد اصلا بهم نگاه نمیکرد و دروازه به حساب نمیومدم! 

اونیکی معلمه هم که فک میکرد همه یک کاسه کوزه ها زیر سر منه تونم اصلا سر کلاس بهم نگاه نمیکرد تا سوالی ازش بپرسم، در این صورت هم یک جواب سرسری میداد و خودش و خلاص میکرد! 

بعد انتظار داشتن من خیلی حرف گوش کن هم باشم بعد این حرکت هاشون! شما بودین چکار میکردین؟؟ من حالا غیر منطقی تر از الان هم بودم تازه! یک دختر ۱۶-۱۷ ساله که با دوستاش و این حرکتاش و ریس نشون دادن خودشون حال میکردن ><


با همه یک این اوصاف و مرور خاطرات من باز به خودم حق میدم بابت رفتارام و مهم اینکه من هیییچ وقت به صورت لفظی بهشون توهین نکردم یا برچسب نچسبوندم بهشون! 


خب داشتم از تمارض میگفتم ، از قضا هر دو این معلمان عزیز از دوستان فامیلی ما هستن! و با مامانم آشناحالا امروز مامانم گرفته بود بیا برو سلام علیک :| گفتم مامان جان ینی چی ؟!میگفت خیلی بی ادبیه و این حرفا :/ خلاصه منم با خودش برد و رفتیم خدمت مادر معلمم و معلمم که اونجا نشسته بود :| واااای اصلا یک حس مزخرفی بود که تا نداره! فک کن من رفتم میگم سلام خانم فلانییییی و دست دادن و اونم هیچ شیدا جان شیداجان میکنه! بعدم به خواهرش میگه خانوم مهندسه ها !! اما من از تو دلش میخوندم که میگفت این بود همه رو از درس منحرف میکرد خودش درس میخوند!! 

بدبین شدم بهش اما مطمئنم حقیقت داره، خوب میشناسمش ، اون هنوز دلش با من صاف نشده و بنابراین منم نمیتونم ادای دانش آموز مودبش رو دربیارم و از ته دل سلام بدم بهش یا حالش رو بپرسم یا لبخند بزنم بهش!!!

الان مامانم فک میکنه من دگ بی ادبی نکردم :/ واقعا خنده داره بخدا!!!

 

اونیکی معلمون باز بهتر بود اونم مثل من بزور دهنش وا شد تا با من دو کلوم سلام و چطوری بگه! !! خدا رو شکر که نرفتم رو در رو چون واقعا دگ قفل میشدیم رو فیس هم!



خلاصه که خیلی راضیم که اهل تمارض نیستم، خوبیش اینه که وقتی میخندم واقعا میخندم یا وقتی عصبانیم واقعا همین طوره ، آدم دگ با خودش رو راست نباشه با کی باشه؟!!!

تولد فریده :))

دیشب دعوت بودیم تولد دختردوست مامان، تولد توی یکی از باغ‌های اطراف شهر بود! و به صرف شام ... 

بعد خب این باغ کلی آلاچیق داره که مردم میان وقت میگذرونن ، چایی میخورن، چه میدونم قلیون شاید و... ! 

مام رفتیم توی یکی از این آلاچیق ها مستقر شدیم و ....

دوست مامان زحمت کشیده بود خودش شام درست کرده بود و  با کلی تزیین و جینگول پینگول آورده بودش اونجا :)

تولد دختر کوچیکش که ۴ ساله هست بود :)) 

یک دونه دگه هم بچه ۴ ساله دگ هم بود ، آخ که چقدددد این بچه ها نازن! 

خب اولش که همه داشتن میوه میخوردن این بچه های بیچاره حوصله شون سر رفته بود و نق میزدن منم دلم تاب نیاورد و دستشونو گرفتم رفتیم توپ بازی و بعدم اسکوتر روندن و ... تعقیب و گریز با اون و ... و در پایان هی به من حمله شد و فریده از ترس الکی من قاه قاه میخندید   

بعدم رفتیم نشستیم و اونجا باهاشون عروسک بازی بازی کردم:))) بعد دگ یک وضعی شده بود ، صدای جیغ و خنده‌ی بچه ها نمیذاشت صدای بزرگترا بهم برسه :// دگ از کنترلم خارج شده بودن 

دگ خداروشکر بساط شام و به پا کردن و یکم این بچه‌ها آروم گرفتن! شام الویه و دلمه بود و خب گوشت داشت! منم با کلی خجالت و شرم غذای خودم و درآوردم و گفتم ببخشید ولی من گوشت نمیخورم و همه تعجب کردن و یکم چیز شدن که چرا و منم یکم براشون توضیح دادم از ساختار بدن انسان و تغذیه سالم! ولی زیاد باز نکردم بحثو چون میدونستم خیلی در موردش مطالعه نکردن و آخر هم یکی گفت خدا گفته قرآن گفته بخورید! و منم پوکر شدم و فهمیدم توضیح کافیه و گفتم من کاری که حس میکنم درسته رو انجام میده! در ضمن الان ۴۰۰ میلیون در هند الان نسل‌هاست که گیاه‌خوارن و زنده ان! 

بعدم من شروع کردم به خوردن غذای خودم و اونا هم گفتن وای چه با اراده و بغل دستیم گفت چقدر خوب که خودت رو کنترل میکنی! بهش گفتم کنترلی در کار نیست ... خوردن برام سخته نه پرهیز! تعجب کرد و شروع کرد به کشیدن خوراکش!


از غذام به همه تعارف کردم و یکی از بچه‌ها یکی از کوکو ها رو ورداشت و نوش‌جان کرد :))

کنار کوکو یکم کاهو هم ریخته بودم! 

در حال گرفتن آخرین لقمه کوکو برای خودم بودم که اون بچه  به  ظرف خوراک من اشاره کرد و گفت مامان از این ظرف‌ها برام بگیر و از این کوکو درست کن و از این سبزی ها بزار ببرم مهد ^___^ 

ینی وااااااای چنان دلم رفت که نگو! درجا لقمه آخری رو براش اوکی کردم و دادم بهش ، خودش گرفت اما مامانش اصرار داشت که نمیخوره، وای باورتون میشه دوتا لقمه دستش بود و محکم لقمه منو گرفته بود و تند تند گاز میزد؟!!! 

وای مردم براش *______* 

بعد ظرفه هم چیز خاصی نبودا از اون ظرف پلاستیکی در دارا بود به رنگ آبی آسمانی و خال خالی :) 

خیلی دوست داشتم که دوست داشت !!!!



راستی همین الان که دارم این پست و مینویسم خبردار شدم یکی از دوستام ارشد علم و صنعت قبول شده بقول خودشون "علموص"  .... شما نمیدونین چقدر این بشر ماهه ، امیدوارم بهتر از اینا در انتظارش باشه چون با قلب مهربونش واقعا لایقشه  (اشک شوقه)



...

ها راجع به این عید کشت و کشتاری هم بگم که صبح همراه خانواده نرفتم خونه مامان بزرگ ! موندم عصر رفتم ولی وااااااای خدا اون بو حاااالم بهم میزد وااااااای خدا!!! واقعا نفس کشیدن و تحمل اون بو سخت بود، دگ سریع آمدیم خونه و نفس کشیدم!!! 




...

مامان بزرگم میگه تو حالا نمیفهمی چند سال دگ بهت میگیم این نتیجه این کارات چیه (خشن ) ، "همین گیاه‌خواری میگه"منم نگاهش میکنم لبخند میزنم و جوابش را نمیدم 




325-

فردا برای مسلمون‌ها عیده و من هر بار که به مناسب های اینجوری برمیخورم و بعد به خود واقعیم نگا میکنم میبینم آون زل زده بهم! یک چند وقتی هست که دور طوطی‌واری خط کشیدم و خودم و رها کردم در خودم! اینجوری بیشتر آزادم و فکرم از قید و بند و محدود بودن آزاد! اینجوری بیشتر حس انسان بودن بهم دست میده! این برای من حقیقته شاید برای توعه خواننده این پست اینطور نباشه، اما همین تفکر آزاد بهم یاد داده با همه کسایی که مخالف من فکر میکنن نجنگم، نخوام که ارشادشون کنم و اسم براشون بزارم!! فقط به این فکر میکنم اینجا و این کره جای بهتری برای زندگی بشه، ینی خودم سهمم و مسئولیتم به جا بیارم! 


به هرحال فردا برای طرز تفکر من موبارک نیست و امشب دلم پیش اون حیونای بیچاره و خوراک مضری هست که قراره وارد بدن مردم بشه...

گوسفندای بیچاره!! کاش کاری از دستم برمیومد براشون ! تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه‌که بعد‌ازظهر برم خونه مامان بزرگ و لحظات تقسیم کردن گوشت جنازه رو نبینم!

روح خودم آروم‌تره اینجوری!

اما فقط یکمه و الان دلم پیش حیوناس و خواب و از سرم پریده!! یکم آرامش  لازم دارم ، هیییییی!