یک شیدای سرخ‌پوست
یک شیدای سرخ‌پوست

یک شیدای سرخ‌پوست

فوبیا

از فوبیا هام... تبریک گفتن و تسلیت گفتن تلفنی هست! 


امروز باهاش مواجه شدم! بدنم داغ میکنه و ضربانم بالا میره :)

شوهر عمم فوت شدن و زنگ زدم بآ عمم و دختر عمم صحبت کردم... درسته که نتونستم تاب بیارم و توی آه و ناله و گریه باهاشون همراه شدم اما راضیم از خودم :)


خدا بیامرزتش. ..

تولد

دیروز ۲۲ ساله شدم :)

آران بچه ها رو جمع کرده بود و برام تولد گرفتن :))))

خیلی خوش گذشت، کلی رقصیدیم و بازی کردیم و خوردیم و حرف زدیم 


قرار بود سوپرایز باشه ولی من زحمت کشیدم و سر زده سر رسیدم و برنامه بهم ریخت  

اصلا شک کرده بودم چطور هیچکدوم تولدم و تبریک نگفتن و فکرش رو میکردم که همچین برنامه ای باشه ولی نه اونجا که سر رسیدم

ولی خلاصه خیلی خوش گذشت و حرف زدیم و خندیدیم :)))


...

روزهای تولدم روزهای عجیبی برام هستند، همیشه از یک کسایی که تولد دریافت میکنم که انتظارش رو ندارم. .

مثلا دوستای دبیرستانم :) یا یکسری دوستای قدیمیم که خودم تاریخ تولدشونو نمیدونم :)


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عاغا چشاتون روز بد نبینه

پا شدم  اومدم خوابگاه، رسیدم اتاق دیدم اتاق نیس! سرد خونه‌اس 


بقدری سرد که پاهام و زمین نمیتونستم بذارم -_-

کل تعطیلات شوفاژ ها خاموش بوده بعد این همه وقت اومدیم همه جا یخ زده بود. حتی روغن مایعم تو کمد یه بخش هاییش به جامد تبدیل شده بود :) :/ 


من سریع شوفاژ ها رو روشن کردم ولی نصفه و نیمه روشن شدن، معلوم بود نیاز به هواگیری دارن... چند دیقه بعد مسئولای تاسیسات اومدن یکی یکی شوفاژ ها رو هواگیری کردن ولی دما شوفاژ ها فکر کنم خیلی پایینه! من که یک کاپشن پوشیدم و دو تا جواب و زیر پتوام :))))


۲ قسمت از سریال پزشک دهکده رو دیدم :)) چسبید :))

کنکورم فعلا تعطیل کردم و کاری باهاش ندارم :))