-
حس و حال یک دختر ۲۱ ساله
چهارشنبه 12 دی 1397 16:58
با امروز ۸ روز هست که کار نمیکنم... البته هفته پیش چهارشنبه هم برنامه روزانه موسسه رو براشون نوشتم و این آخرین کارم بود! نمیدونم چرا ولی مدام همکارم تو ذهنم مرور میشه! حس یک معلم رو داشت برام و از اون یادگرفتم خیلی چیزها رو و مدام میاد تو ذهنم! همیشه معلم ها نقش مهم توی زندگیم داشتن و تو هر رده تحصیلی که بودم دل بسته...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 دی 1397 01:31
دوباره انقلاب کردم و اینستا رو از رو گوشیم پاک کردم... این مشاوری که باهاش کار میکردم یکبار بهم گفت این تکنولوژی الان اطلاعات وسیع در اختیار همه قرار میده، همه میتونن از موضوعات مختلف اطلاعاتی داشته باشند... اما نکته اینجاست که اطلاعات همه سطحی هست. . ینی ما راجع به همه چیز اطلاعات سطحی پیدا میکنیم... و این خیلی...
-
بعد از ۱۰ ماه کار و فعالیت ... :)
پنجشنبه 6 دی 1397 13:06
اون کارم و چند روز پیش تحویل دادم، دو روزی میشه! خوشحالم :))) زیااااد. ولی ذهنم و درگیر کرده! من میخوام برای آزمون ارشد مطالعه کنم اما این کاره هعی زیاد میشد و وقت برای خودم نمیگذاشت، منم هعی میگفتم فقط ندارم و فرصت ندارم و... ولی کارم و کم نمیکردن، از طرفی بعد یک ماه کار و ... فهمیدم علاقه ای بهش ندارم و بهشون بارها...
-
از اتفاقات جدید
دوشنبه 29 مرداد 1397 01:47
امروز دوباره همکاران گل کاشتند. یکی برنامه ناقص دیشب بهم داده بعد امروز کاملش رو برام فرستاده. اون یکی اومده با یک لحنی دستوری برام نوشته خانم فلانی فلان کارها و بکن. منم بهم برخورد. شروع کردم به بحث! کوتاهم نیومدم. به اون همکار اولیه هم گفتم بهتر از این به بعد اینجوری برام بفرستی ... گفتم تا الان هرچی تو گروه قرار...
-
معارفه :)))
جمعه 26 مرداد 1397 01:20
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 مرداد 1397 11:32
دیشب به شدت تو این سیستم جدیده احساس بی پناهی کردم و زدم زیر گریه .... گریههااااا -_- دیروز رئیس بهم گفت آماده ای تو جلسه امروز معرفیت کنم؟! گفتم: نههههه . گفت زودباش، تا آخر هفته فرصت داری خودت و آماده کنی. گفتم اوکی. بعدش شب هم با همکارم حرف میزدم، واسه چندتا چیز که قبلا باهم انجام میدادیم برام مینوشت "موفق...
-
چند تا استیکر لبخند عمق خوشحالیم رو میتونه نشون بده؟!
شنبه 20 مرداد 1397 13:02
پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷ ساعت ۱:۲۰ ظهر دومین پیشنهاد کاری رسمیم رو دریافت کردممممم :))) بعد از چند تا پرسش نوشتم چشم من در خدمتم و همه تلاشم رو خواهم کرد. رئیس برام نوشت پس مدیریت این پروژه رو میدیم به شما! مطمئنم با حضور شما ما پیشرفت چشمگیری خواهیم داشت. اون موقع فقط دستام و از خوشحالی مشت کردم و بردم بالا و خودم فشار...
-
هوووممم، تابستوووننن
جمعه 12 مرداد 1397 21:55
دلم نمیخواد هعی خودم و سرزنش کنم و بگم چرا اینجا کم مینویسم و کم روزهام ثبت میکنم؟! بهتره اینجا همینقدر دوست داشتنی باقی بمونه و حضورم از رو اجبار نباشه! حس میکنم یک مدت هیچ رشدی در خودم نمیبینم، یعنی آنقدر مطالعه و دیدن و شنیدنم کم شده که نمیدونم قدم بعدیم برای بهتر شدن چی باشه!! برای ارشدم برنامه خاصی ندارم، یعنی...
-
مذاکره موثر-دلتنگی- لحاجت-قرائتی
دوشنبه 28 خرداد 1397 02:03
مدل مذاکره موثر با شما چطوریه؟؟ تا حالا بهش فکر کردین؟؟ مثلا بعضیا بعد از کار و خستگی اگه باهاشون حرف بزنی عصبانی میشن و میگن مگه نمیبینی خستم؟!! یا بعضیا راحتن و براشون مهم نیست، از پشت تلفن هم میشه باهاشون به نتیجه رسید.. یا برای بعضیا باید واسطه و دوست و فامیل بفرستی و ... خلاصه هر کی یک مدلیه ولی مهم اینهکه قلق...
-
مدل استراحتی
سهشنبه 22 خرداد 1397 02:40
مدل استراحتی من بیشتر اینجوریه که میخوام دور و برم آروم و ساکت باشه :)) یعنی مثلا اگر یک روز پر کار داشتم بعدش قدم زدن توی شلوغترین خیابون یا پارک شهر یا رفتن به یک مهمونی شلوغ یا کلا بودن با جمع زیادی از آدما انرژیم رو بهم برنمیگردونه، بلکه بیشتر خستهام میکنه ؛ )) من دوست دارم بعداز کلی کار برگردم و یک گوشه دنج لم...
-
دومین کار و رسمیترین
یکشنبه 20 خرداد 1397 20:36
اون کاره که با دانشگاه همکاری میکنم یک دوره توانمندسازی دانشجوهاست، موسسهای که دانشگاه ازش کمک گرفته بیرون با شرکت ها و کارخونه ها کار میکنه و خلاصه تشکیلات اصلیه اون بیرون و خارج از دانشگاست :) بعد من که اومدم تو این کار اتوماتیک وصل شدم به کارمندای اون موسسه و یکجورایی همکار اونا هم شدم... نفری که من بیشتر باهاش در...
-
بازگشتی پس از مدتها :)))
چهارشنبه 16 خرداد 1397 23:50
خخخخببب سلااام بعد از مدتها سلام به شباهنگ که کامنت گذاشته بود و خوشحالم کرد، ماااچ بهت من خوبم خدارو شکر سلام به مامان دکمهام که دلم برای دخترم گفتناش تنگ شده : ) سلام به ملییی که از عید به اینور نخوندمش :(( سلام به پریسا که میدونم اینجارو نمیخونه ولی من هیجان دارم الان و بهش سلام میدم الکی سلام به نسیییییم که آخرین...
-
دیدار با رفیق قدیمی
شنبه 4 آذر 1396 01:59
دیشب با یک دوست خیللییی قدیمی صحبت کردم :) اینستا باعث شد این ارتباط شکل بگیره، تمام دو ساعتی که بی وقفه صحبت کردیم یک خوشحالی و ذوق درونی تو ذهنم بود... مدام میگفت دارم دیونه میشم میخوام خیلی زود ببینمت، منم خیلی دوست دارم زودتر سسسسففففتتتتت بغلش کنم و عطرهای خاصش دورنم رو پر کنه :) بهم میگفت خیلی بزرگ شدی، بهش گفتم...
-
دیدار با رفیق قدیمی
شنبه 4 آذر 1396 01:58
دیشب با یک دوست خیللییی قدیمی صحبت کردم :) اینستا باعث شد این ارتباط شکل بگیره، تمام دو ساعتی که بی وقفه صحبت کردیم یک خوشحالی و ذوق درونی تو ذهنم بود... مدام میگفت دارم دیونه میشم میخوام خیلی زود ببینمت، منم خیلی دوست دارم زودتر سسسسففففتتتتت بغلش کنم و عطرهای خاصش دورنم رو پر کنه :) بهم میگفت خیلی بزرگ شدی، بهش گفتم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آذر 1396 01:10
امروز حس کردم چقدر آدمای خوب و بهتر از خودم دور و برم کم ان. آدمایی که منو بهتر شدن و پرواز دادن فکرم سوق بدن. حتی آران که یکی از آدمای خوبه زندگیمه فقط توی یک بعد خاص تونسته بهم کمک کنه، امروز واقعا حس کردم که چققققددددررررر آدمای تنبل و بی انگیزه اطرافم رو گرفتن، یواش یواش دارن منو مثل خودشون میکنن. اینش ترسناکه ،...
-
-_-
دوشنبه 22 آبان 1396 17:42
دیشب سه تایی با بچه های اتاق رو بروی هم نشسته بودیم، من روی تختم و سیما و فاطمه رو زمین ؛ سیما بعدا سرش و گذاشت رو پاهای فاطمه و دراز کشید. بحث از مچ گیری های حراست بود. من داستان کوه رفتنمون رو گفتم و اونا هم از شک زده شدنشون وقتی فهمیدن حراست حتی اسم دوست پسراشونو میدونه در حالی که دوستآشون اصلا برای این دانشگاه...
-
جبرِ شکم
یکشنبه 21 آبان 1396 18:08
هوا سرد تر شده و من عاشق این سرمام :)) پرانرژیم میکنه :))) مامان مدام بهم میگه که برم آزمایش خون بدم، نگران رژیم غذایی جدیدمه، درکش میکنم. برای راحت شدن خیال خودم و خودش هم که شده بزودی این کارو خواهم کرد. اینجا تو دانشگاه یک درمانگاهی هست که چندتا دکتر و متخصص داره میرم همونجا به دکتره میگم برام آزمایش بنویسه. ... یک...
-
360-
سهشنبه 16 آبان 1396 20:58
داریم نقشه تولید میکنیم، به ثنا میگم برو پیش بچهها رنگ نقشه ها رو اوکی کن بیا، میگه شیدا خودت که میدونی انتخاب رنگ کار خودته، ما هرچی هم بزنیم میای میگی این نه -_- پس از اول خودت برو سر وقتش -___- من: پوکر :/// ... یکی از همکلاسیها : بچه های کاراری طرحتون رو تموم کردین؟؟ ثنا: اره فقط یک کوچولو مونده. هم کلاسی :...
-
زندگی یک گیاهخوار در خوابگاه
پنجشنبه 11 آبان 1396 00:23
نمیدونم چطور شروع کنم این موضوع رو؛ از اولین چیزهایی که به ذهنم میرسه میگم! خب من قبل از اینکه بیام خوابگاه با خودم بی رو دروایستی و صادقانه صحبت کردم و گفتم میدونم که گاهی ممکنه سخت باشه اما نباید سخت بگیرم، مثلا یک روزی اصلا حوصله نداشته باشم و در کنارش هیچ غذایی هم نداشته باشم در چنین شرایطی نیام این گشنه بودن رو...
-
اندر احوالات ماه اول ترم ۵
چهارشنبه 3 آبان 1396 15:53
خیلی وقته ننوشتم :) از حس حال این روزها باید که کارهای طرح۲ با استاد "عین" هست، و همونطور که انتظارش داشتم زیاد باهامون حال نمیکنه؛ بخصوص با من خب متقابله! من با معیارهای دانشجوی دوست داشتنیش خیلی فرق دارم، من دوست دارم همه اموراتم رو بهم روش خودم انجام بدم یا تمارض و دستمالکشی نکنم اما خب آون میگه هرطور...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مهر 1396 23:42
اگر بخوام از این چند وقته خودم بگم، باید بگم تقریبا اوکی بود:) اون چند روز اول که رسیدم رفتم تو اکیپ ستاد استقبال از ورودیهای جدید دانشگاه :))) تجربه عالییییای بود ^____^ بچه های جدید ،و خانواده های مضطرب و نگران میدیدیم :))) چشم های نگران و پر از سوال و دختر و پسرهای شیطونی که چشمشون دنبال دوست و رفیق بود :))) یک...
-
چرا میکشیم؟؟
جمعه 7 مهر 1396 22:43
میدونی قلبم درد میگیره، بدنم مور مور میشه، حس میکنم تمام بدنم رو چنگ زدن و داره خون میاد! خون میاد اما کاری از دستم برنمیاد! چرا میکشیم؟؟؟
-
پست نمیدونم چندم!
چهارشنبه 5 مهر 1396 11:22
دیشب با مهسا رفتیم حیاط خوابگاه، سوار تاب شدیم، آهنگ و پلی کردم و هی حرف زدیم و حرف زدیم، من اوج میگرفتم اما اون انگار تمایلی نداشت! از عشق دوران دبیرستانش میگفت که یک پسربی دین با تفکرات خاص خودش که این رو شیفته خودش کرده بود، میگف اولین بار که باهاش رفتم بیرون رفتیم جاده و بعد به خودش فحش میداد و میگفت خیلی احمق...
-
جنگ میدونی چیه؟؟
سهشنبه 4 مهر 1396 14:14
جنگ میدونی چیه؟؟؟ من نمیدونم اما اشک های پدر و مادرم رو وقتی ممد نبودی ببینی پخش میشه دیدم! اشک شوقِ از تعریف وقایع روز آزادسازی خرم شهر رو دیدم. اشک ریختن دوستم از اینکه گهگاه از دماغ پدرش ترکش خارج میشه و خون ریزی شدیدی میکنه رو دیدم، دگ نمیگم پدرش یک چشمش رو هم از دست داده؛ خدا رو شکر یک چشم دگاش هنوز هست!!! دیشب...
-
دختران طلا دوست
یکشنبه 2 مهر 1396 10:37
برام جالبن دخترایی که تا نزدیکای آرنج طلا دارن !! طلا دوست دارم! تازه انگشتر طلام میندازن تو عروسیا... یا آرزوی سرویس چند ملیونی سر عقد یا عروسی دارن :)) حتی یک دوست کوردم گوشوار بسیار گنده و آویزونی داره که تو مجالس عروسیشون با علاقه خاصی گوشش میکنه :)) یا جلیقه سکه دوزی شده داره ^____^ من اما خوشم که نمیاد هیچ به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 شهریور 1396 01:43
خب فردا ینی تا چند ساعت دگ راهی شهر دانشگاه هسدم!!! امشبم مثل بقیه شب های رفتنه، فرقی نداره!!! دانشکده خودمون یک سری تعمیرات داره که تا یک هفته طول میکشه البته حد اکثر! شایدم هرطور شده کلاسارو برقرار کردن، نمیدونم ! نمیتونم بیخیال بوی مامانم بشم، و بخاطرش مثل ابر بهار شدم!! متاسفانه این اواخر هر بار که میرم شهر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 شهریور 1396 02:21
امروز که تو اخبار خبر اعدام قاتل آتنا رو پخش میکردن داشتم نهار میخوردم!!! یهو ضربان قلبم رفت بالا، یهو تند زدنشو حس کردم!!! سعی کردم نگاه نکنم به تی وی اما مرد اعدامی حرف های آخرش و ترکی گفت و منم شنیدم، قلبم تند تر زد!! نگاه به تی وی کردم دیدم از جرثقیل آویزونه، دستاشم از پشت بسته ان!!! وایییی ریتم ضربانم دیونه کننده...
-
خونه ی خاله کدووم ورههه؟؟؟ از این وره و از اون وره ><
چهارشنبه 22 شهریور 1396 00:49
بچه که بودم آرزو داشتم بعد مدرسه برم خونه خالهام اینا، ینی دوستام بگن کجا میری ؟ بگم میرم خونه خالم :))) متاسفانه هیچ کدوم از خاله هام ساکن شهرما نبودن! و مدرسه من تموم و این آرزو تحقق نیافت. بعد حالا بعد از ۳۰ و خورده ای ساال یکی از خاله ها اینجا خونه خریدن و میخوان برای استراحت و فرار از دود و دم پایتخت گهگاه اینجا...
-
341-
یکشنبه 19 شهریور 1396 19:17
یادمه خواهری که خیلی کوچولو بود مامان بهش بیسکوئیت مادر و با آب جوش میداد :))))) بعد منم میرفتم واسع خودم درست میکردم ازش لعنتی خیلی خوش مزه بود! الان دلم هوسش و کرد ... میدونی وقتی یک کار متفاوت از بقیه انجام میدی همه مخالفا منتظرن ثابت کنن که اشتباه رفتی :))) من درکشون میکنم چون خودمم یک مدت بخاطر جرئت نداشتن مثل...
-
سومین انتخاب واحد -_-
شنبه 18 شهریور 1396 20:33
امروز صبح از ۸ انتخاب واحد بود، منم ۷و رب بیدار شدم و یکم استرس داشتم، اما خیلی رییییز! از چند دقیقه به ۸ رفرش هام شروع شد ، میگفت برو ساعت ۸ بیا ، ساعت ۸ شد گفت برو ۸ بیا ذاتا ۸ بود ! ۸ و نیم شد باز سیستم میگفت ساعت ۸ -_- دگ یک ربع به نه سرم گذاشتم رو پاهاش مامان و همون رو مبل خوابم برد!! چند دقیقه ای گذشت مامان...